چند روز پیش خواب دیدم رفتهام ارومیه. اول ترم بود و اتاق را تحویل گرفته بودم، اتاق ۲۱۹ را. قشنگ شماره یادم بود ولی برای کاری رفته بودم بیرون و توی طبقات خوابگاه اسیر شده بودم. میدانستم باید بروم طبقه همکف ولی در طبقه همکف اتاق دویستونوزده نبود و رفتم یک طبقه بالاتر و […]
برچسب: ارومیه
ساویز بود مارکش
کسی هست که یادش بیاید طی سالهای هفتاد و شش، هفت در دانشگاه علوم پزشکی ارومیه دختر چادری عینکی را که رژ لب صورتی میزد؟
نامههای یوسفآباد
چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق میگوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتنهای موز جلوی کمد دیواری اذیتم میکرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتنهای توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و […]
آخ
مامان نادره هم رفت. در خاطرم نشسته مهربانیاش و شاخ و برگ داده است یادش درست مثل گیاهی که سالهای سال است به نامش در خانههای ما تکثیر میشود. روحش شاد، یادش گرامی.
از گفتگوها
فریبای ارومیه بعد از مدتها زنگ زده بود که عکس دستت را دیدم توی فیسبوک که گل گرفتی توش، ناراحت شدم. ناراحتیاش باعث شده بود بعد از سالی/هایی زنگ بزند. که چطوری؟ راه میروی؟ آنقدر از درد و فلاکت گفتم که دیدم نزدیک است پس بیافتد. دروغ و اغراق نبود. فقط آنقدر دیر به دیر […]
قدر
نیمرو را همانطور که دوست داشت درست کردم. زردههای تخممرغ خوشگل و گرد و نارنجی. گذاشتم جلوش که داشت داد و بیداد میکرد. سر برادرم سر مادرم. چند باری که سر مادر داد زد و مادر معصوم و مظلوم چشمهاش پایین آرام لقمهاش را میجوید قلبم به درد آمد. تا اعتراض کردم ایستاده بود جلوم […]
از دفترهام ۱
آخ اگر میتوانستم دو تن شوم …