کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

در استوری خواستم باهام حرف بزنند. از آن‌همه فقط تعدادی جلو آمدند. آقای بوالفضول‌الشعراء پرسید احساست به ارومیه. نوشتم تا وقتی بزرگتر نشده بود بیشتر دوستش داشتم. نوشتم آنجا بسیار راه رفته‌ام در حالی‌که بسیار غمگین بودم. یک چیزی را نتوانستم اما بنویسم. خواستم ولی شرم کردم که بنویسم عشق بیست و پنج ساله‌ای را…Continue reading کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

این تاریخ لعنتی

  کاریکاتور بالا را سال ۷۶ برای انجمن اسلامی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه کشیدم. وقتی جامعه قرار بود مدنی باشد و خود منِ رأی اولی مجذوب حرفهای قشنگ خاتمی شدم و بهش رأی دادم. بگذریم.کاریکاتور مال دوره اصلاحات است. طرح ضربتی فقرزدایی. ‌ مردد بودم منتشر کنم یا نه، چون همان وقت هم تحت‌الحفظ کار…Continue reading این تاریخ لعنتی

چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*

زینب ناصری هم مثل من عاشق نقاشی بوده. در مورد من البته عشق نبود، استعدادی بود که فوران می‌کرد. زینب ولی آنقدر عاشق بوده که چند سال مردود می‌شود تا مادرش راضی شود او برود هنرستان. من اما می‌توانستم بروم بدون اینکه خودم خودم را مردود کنم. بالاخره زینب می‌رود هنرستان، مادرش قالیچه ابریشمی‌اش را…Continue reading چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*

ماست همراه کباب یادم رفت

با همه معده دردی که هر روز یک جور و مدلی تحمل می‌کنم و روزانه یک وعده غذایی که اولش با لذت می‌خورم ولی بعدش تا شب هر ربع ساعت یکبار می‌گویم کاش نمی‌خوردم، اما دلم یک وعده غذای سلف دانشگاه علوم پزشکی ارومیه سالهای دهه  هفتاد را می‌خواهد. توی سلف ستاد، از پنجره به…Continue reading ماست همراه کباب یادم رفت

روز قیامت هر کسی در دست گیرد نامه‌ای

  پریروز به چند تایی از دوستانم از واتس‌اپ زنگ زدم، تصویری البته. به آیدا هم. مادر جانش برداشت و گفت شما کی هستید؟ گفتم سوسنم، دوست آیدا. نشناخت. خب حق داشته. اگر دوستم بود درباره من با خانواده صحبت می‌کرد و آنها مرا می‌شناختند همانقدر که من درباره آیدا حتی با همکارم صحبت می‌کردم…Continue reading روز قیامت هر کسی در دست گیرد نامه‌ای

نَمود وعده دیدار و دیدمش در خواب*

اینبار با ناهید سبزی رفتیم ارومیه. رفتیم نازلو. رفتیم خاطره زنده کنیم. نازلو پر شده بود از ساختمانهای بلند همانطور که قبلا تنها که می‌رفتم. فقط دیگر نصفه نیمه نبودند. کامل شده بودند. دیگر میان راهروها و راه‌پله‌ها و آسانسورها سرگردان نبودم. ناهید ویلچیر مرا هل می‌داد. از بین ساختمان‌های زیادی رد شدیم تا برسیم…Continue reading نَمود وعده دیدار و دیدمش در خواب*

در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*

  ‌ دیروز با دخترها صحبت فرصت‌های سوخته بود، یاد خاطره‌ای افتادم از سال‌های خیلی دور.‌ یک روز توی خوابگاه رفتم اتاق لیلا، یکی از هم‌رشته‌ای‌هایم که اهل شبستر بود، نشسته بودیم که دختری وارد شد که قبلاً ندیده بودم و گویا همشهری لیلا بود و سال آخرش بود و بلافاصله و بی‌مقدمه شروع کرد…Continue reading در به در در پی گم کردن مقصد رفتیم*