یک هفته مانده به تولد حضرت علی(ع) سال ۷۷، نهاد نمایندگی رهبری دانشکده پرستاری و مامایی ارومیه از من خواست تابلویی بکشم. با پولی که دادند بوم کوچکی خریدم و خانم فاطمه بنت اسد را در حالی که نوزادی در بغل داشت کشیدم. گوشه کعبه در پس زمینه بود و صورت همسر ابوطالب(ع) را در…Continue reading از ذخایر احتمالی
برچسب: بیمارستان
عملگرایی واقعگرا
یکی از اقوام دور وقتی تنها پسرش پدر شد، بعد از چند ماه گفتند بیماری ژنتیکی کشندهای دارد که الآن حضور ذهن ندارم چه بود ولی پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند و از طرفی تمام فرزندان احتمالی این زوج هم با همین بیماری تهدید میشدند. مادربزرگ خون میگریست و هر جا اسم حسین (ع)…Continue reading عملگرایی واقعگرا
دائم الوضوهای دیروز
دوستم که آمده بود میگفت دکتر فلانی که بیست و چند سال پیش زمان ریاستش دانشجوها را به جرم داشتن دوست دختر، دوست پسر اخراج میکرد حالا میگوید اصلاً در قرآن آیهای درباره حجاب نیست. دخترهایش که بزرگ شدند از پسشان بر نیامدند. فرستادندشان آمریکا. زنش هم دوچرخهسواری میکند هی میگیرند دکترها جمع میشوند آزادش…Continue reading دائم الوضوهای دیروز
چهارده تا
برای روز دوم نمیتوانستند بیایند. قرار شد رگ را حفظ کنیم و بقیه کارها را امیر انجام بدهد. ولی از واکنش دارویی میترسیدم. نمیخواستم اگر رگ شکسته بود تازه دنبال کسی باشم برای رگ گرفتن. با «دوست دوران مدرسه و همکار در بیمارستانم» تماس گرفتم. مطمئن نبودم عصرش آزاد باشد خواستم آنکال باشد که اگر…Continue reading چهارده تا
سیزده تا
شنبه سی اردیبهشت وقت شیمیدرمانی گرفته بودیم. از شش صبح مشغول آماده شدن بودیم. تمام شب تا صبح باریده بود. کار آماده شدن من که تمام شد شروع شد: «حالا بارونه مگه میشه ماشین گرفت». از ابتدای اردیبهشت میدانست که نوبت تزریقم است و روندش چطوری است و اصلاً کلی عقب افتاد که تاول سوختگی…Continue reading سیزده تا
واقعاً هم بیخبری خوشخبری.
از سر بیکاری داشتم اسم همکلاسیهای دبیرستان و دانشگاه و همکاران را جستجو میکردم. یاد دکتر حمید عبادی افتادم. شش تا عکس ردیف شد عین همان سال ۷۸، بیمارستان شهدا. یکی اما با موهای جو گندمی بود. زیرش نوشته بود پزشک جانبازی که به چندین بیمار نیازمند حیات دوباره بخشید. گریه میکنم. انسان مؤمن و…Continue reading واقعاً هم بیخبری خوشخبری.
أوصیکم
سال ۷۹ بود. باغبان پیر بیمارستان شیفت عصر آمده بود برای سمپاشی اتاق عمل. کمی شیرینی داشتیم و چای هم. به خانم شکوری که مسئول شیفت بود پیشنهاد دادم برای باغبان تپل مهربان چای و شیرینی ببرد. آمد گفت پیرمرد از خوشحالی بغض کرده و گفته بود در تمام دوران خدمتش اولینبار است کسی برایش…Continue reading أوصیکم