بعد از نزدیک هشت نه سال دیشب به دخترها گفتم به جای فیلمهای بنجل، فیلم خوب ببینیم. از هانکه، فانی گیمز را. دیروز دخترها عمه پارتی داشتند بعد از ماههای زیاد و امروز سیب و تسبیح با اطفال مهمانم بودند. رحمت فراوان و برکت بر خانه مهمانپذیر. * تیتراژ سمت خدا را ریختند…Continue reading دستم باران عاااااااا*
برچسب: تسبیح
خانه پدری مادری
در سه ماه اخیر یعنی مهر تا آذر، دو بار خواب خانه پدری را دیدم. در اولی از حیاط وارد خانه شدم و زاویه دوربین از داخل بود. شب بود و همه خانه بودند من بلوز پشمی صورتی تنم بود که سیب و تسبیح یکبار عیدی برایم گرفته بودند. داخل شدم در حیاط را بستم…Continue reading خانه پدری مادری
حالا تویی محالترین آرزوی من
موضوع این است که من میترسیدم. تسبیح گفت کلی راه پیاده رفتند و سوار گاری شدند و دشواریها را گفتند و من ترسیدم. یادم هست یکبار که پسر خواهر دیگر آمده بود دیدن ما، دربارهاش حرف زدیم. گفتم او را با هزینه خودم میبرم تا کمک حال رفت و آمدم شود. یاد نیست چه شد…Continue reading حالا تویی محالترین آرزوی من
نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
علیرضا رفته است پیادهروی اربعین. دوشنبه آمدند برای خداحافظی. گفتم دعام کن. گفت من اصلاً حرف نمیزنم فقط نگاهش میکنم. به تسبیح هم همین را کفته، الآن تسبیح میگفت خواهر بزرگشان هم به علیرضا گفته مرا هم بطلب. گفته حرف نمیزنم. بعد که اصرار کرده، گفته من خالهات را میطلبم نه تو را. خب؟ نصف…Continue reading نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند
افسرده آن دلیست که از همنفس گرفت
البته تو دل خوشی که نداری، اما من شاد میشوم وقتی یادم میافتد همین روزها بود که گفتی دو هفته دیگر میآیید برای خواستگاری. با تسبیح افتادیم به جان بازار برای پیدا کردن لباس و کفش و حلقه. خستگی نمیفهمیدم. برای حلقه خیلی گشتم. به دلم نمینشستند. آخر سر یک مغازهای چشمم افتاد به حلقهای…Continue reading افسرده آن دلیست که از همنفس گرفت
گفتم ز بار درد تو عمری به سر برم
خیلی لاغر شدهام. به تسبیح میگفتم یادت هست هادی که رفت چقدری شده بودم. چهل و هفت کیلو، اما هر کس میپرسید میگفتم دختر چهل و پنج کیلوییام. خانه سبز یادتان است؟ سر سایز لباس چقدر میخندیدیم. اما لاغری الانم با آن وقت فرق دارد. اصلاً نا ندارم. آن موقع خوب میخوردم ولی دیگر وزنم…Continue reading گفتم ز بار درد تو عمری به سر برم
که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما
داشتم عکس صابونی پسر تسبیح را تماشا میکردم، یاد قسمتی از سریال اوشین افتادم. همان جا که اوشین و ریوزو رفتند روستای پدری ریوزو. اوشین و خواهرشوهرش هر دو باردارند. اوشین به سختی در شرجی هوا و بدون تغذیه مناسب در مزرعه کار میکرد و خواهر ریوزو در ناز و نعمت میخورد و میخوابید. اوشین…Continue reading که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما