ن والقلم

آن موقع تازه‌کار بودم حواسم نبود که یک نسخه از کارهایم را برای خودم نگهدارم. یکی از کارهایم، طرح پشت جلد بروشور روز دانشجو بود. خیلی خاص بود و حتی بخواهم هم نمی‌توانم تکرارش کنم. سه مرد و یک عَلَم بود. مرد اول روی زمین در خون غلطیده بود و پایین علم را نگهداشته بود،…Continue reading ن والقلم

شب دهم

عدل جلوی کوچه‌مان ایستگاه اتوبوس است و حوالی شش‌ونیم صبح صدای دلچسب اتوبوسی که می‌ایستد مرا می‌برد به سال‌های دور. اینجا یک ایستگاه بالاتر از ایستگاه نزدیک خانه پدری است. از سال هفتاد و نه که استخدام شدم، برای رفتن به بیمارستان دستم آمده بود که دقیق شش‌ونیم برسم به ایستگاه. چند دقیقه دیرتر یعنی…Continue reading شب دهم

گردش ایام

آخی! یادش بخیر انگار همین دیروز بود در گوگل‌پلاس آقای عباس حسین‌نژاد برای پهبادی که سپاه از آمریکا شکار کرده بود هایکو می‌سرود. گوگل‌پلاس جمع شد، هایکوها فراموش شدند اما، الآن زلنسکی افتاده به رباعی سرودن برای پهباد ایرانی.

از ما بهتران

درباره از ما بهتران خانه هم تنها به اندک اذیتی که کردند اکتفا کردم. اما آنها هم بسیار با من مهربان بودند. یکبار که طبق معمول شب تنها بودم و بسیار خسته، نیمه شب باد تند شد و پنجره باز بود و درش هی کوبید. معمولاً یک کوسنی جلویش می‌گذاشتند که باز بماند و من…Continue reading از ما بهتران

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

در استوری خواستم باهام حرف بزنند. از آن‌همه فقط تعدادی جلو آمدند. آقای بوالفضول‌الشعراء پرسید احساست به ارومیه. نوشتم تا وقتی بزرگتر نشده بود بیشتر دوستش داشتم. نوشتم آنجا بسیار راه رفته‌ام در حالی‌که بسیار غمگین بودم. یک چیزی را نتوانستم اما بنویسم. خواستم ولی شرم کردم که بنویسم عشق بیست و پنج ساله‌ای را…Continue reading کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

من نشستم بروی می بخری برگردی

با آرزو رستم‌زاد دراز کشیده بودیم زیر درخت. شب بود. یک فضای سبز کوچولو پیدا کرده بودیم اوایل تقاطع پاسداران همت، بعدها از وسطش راه کشیدند البته. چهارشنبه شبها می‌رفتیم آنجا چای می‌خوردیم. زیر درخت دراز کشیده بودیم. آرزو گفت به نظرت توی بهشت درخت لواشک هست؟ زیرش بایستی اراده کنی لواشک آویزان شود، کش…Continue reading من نشستم بروی می بخری برگردی

چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*

زینب ناصری هم مثل من عاشق نقاشی بوده. در مورد من البته عشق نبود، استعدادی بود که فوران می‌کرد. زینب ولی آنقدر عاشق بوده که چند سال مردود می‌شود تا مادرش راضی شود او برود هنرستان. من اما می‌توانستم بروم بدون اینکه خودم خودم را مردود کنم. بالاخره زینب می‌رود هنرستان، مادرش قالیچه ابریشمی‌اش را…Continue reading چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*