جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم. مسابقه جدول بود که تلفنم زنگ خورد و قطع شد. صدا به قدری ضعیف بود که دنبال واکنش مجری مسابقه بودم به صدای زنگ تلفن شرکتکننده که دوباره زنگ خورد. مجری واکنشی نشان نداد، گوشی من بود. کِی صدایش را کم کرده بودم؟ دوست نداشتم بلند شوم جواب بدهم اما…Continue reading یکی بود یکی نبود قصه ما راست بود؟
برچسب: داستان
تولد رضا دلدار نیک*
خوبی اینجا این است که نزدیک مسجد است. صبحها اگر زودتر از آلارم گوشی بیدار شوم، صدای اذان را میشنوم. دیشب خواب دیدم با بچههای حلقه داریم بازی تعادل میکنیم. یک لنگه پا و چشمانی بسته. این از تمام خواب دیشب یادم مانده. اما چند وقت قبل، شاید دو هفته پیش خوابی دیدم که اگر…Continue reading تولد رضا دلدار نیک*
تب پاورقی
امیر دیشب گفت داستان پستچی چیستا یثربی. گفتم آره. بله. خانم نویسنده دارد از عشق دوران نوجوانیاش مینویسد. پاورقی فرم. البته من فقط یک کتاب از یثربی خواندهام، «سلام خانم جنیفر لوپز» که شادی عزیز هدیه داده بود. که خوب سبکش را دوست نداشتم. از پستچی هم خوشم نیامد. اینکه چطور این همه سر و…Continue reading تب پاورقی
روشنی
قالب وبلاگم که برگشت به نارنجی، لینک وبلاگهایی که سالهای خیلی قبل در پیوندها وارد کرده بودم ظاهر شدند. وبلاگهایی که بعضیشان نیستند، بعضیهاشان متروکند و برخی که هنوز هستند آنقدرها فعال نیستند. چرا بیخبر بودم ازشان چون بلاگرول که آمد و فقط وبلاگهای به روز را نشان داد، رفته رفته کمرنگ شدند و بعدتر…Continue reading روشنی
صدالبته!
توجیهات: ماهنامه داستان همشهری اردیبهشت امروز رسید دستم. تجربهای که فرستاده بودم دیپورت شده بود البته. نویسندگان تجربه [تقدیمنامچهها] البته نامشان به شدت آشنا هستند و خوب البته آدمی را مأیوس میکنند. خوب چه کاری است فراخوان دادن اصلاً؟ القصه. ما هم مثل کامشین (+) عزیزتر از جان آمدیم فرستادهامان را در وبلاگ انتشار دادیم.…Continue reading صدالبته!
نان بعد از قرآن دومین برکت خدا بر زمین است.
مادر من زنِ بیسوادِ آدابدانی است. آنچه من اکنون هستم چیزی است که مادر در من پی ریخته است. یکی از مهمترین آداب مادرم احترام عجیبی بود/هست که برای «نان» قایل بود/هست. وقتی این نوشتهی لوا زند (+) را میخواندم یادِ مادرم افتادم که نان را شریف میداند. مادرم تکههای نان را میبوسد و بر…Continue reading نان بعد از قرآن دومین برکت خدا بر زمین است.
گفت و خندید و رفت!
اصل اینکه چرا در آن سن و سال چنین داستان سنگینی ساخته و پرداخته بودم یادم نیست. اینکه نیاز داشتم یا نه محض حالگیری از همکلاسیهایی که شاید اصلا مهم هم نبودم برایشان و نه حتی داستانم. داستان پسرخالهی خیالی که در اصل پسر یکییکدانهی دوست صمیمی مادر باید باشد و خانهاشان دیوار به دیوار…Continue reading گفت و خندید و رفت!