هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید ۳

همیشه با حسرت یکشنبه‌های علوی زینب را می‌خواندم. اینکه نوشته زینب و آیدا الهی در جریده‌ای چاپ شده و روزی عزیز بین زائران کربلا توزیع شده. با حسرت روضه‌های خانگی و چهارشنبه‌های امام رضایی فلانی را تماشا می‌کردم. وقت بی‌قراری مشهد رفتن‌ها. از بر بودن قرآن فلانی. جلسه‌های تفسیر قرآن رفتن‌هایش. حجابش. زیارت عاشوراهای پنج‌شنبه…Continue reading هرگز ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنید ۳

آزادی به شرط چاقو

آزادی عقیده یعنی من تو را و تو مرا بدون پیش‌فرض عقیدتی قبول کنیم. یعنی وقتی با تو مراوده دارم این را وارد نکنم که تو طرفدار کدام جناح و حزبی هستی. سالهاست به آزادی عقیده اصلاح‌طلب‌ها احترام گذاشتم ولی برخورد متقابل غیر این بود. سال ۹۰ نگار، نویسنده وبلاگ آ مثل کلمه پستی نوشت…Continue reading آزادی به شرط چاقو

خانم فاطمه یاسری جان

فاطمه فاطمه فاطمه‌ درست گفته‌ای، این جمله این بند از شعری که خودم سروده‌ام، این اسمی که نشست بر درگاه وبلاگم بسیار برایم ارزشمند است. و این لطف، این مهربانی، این شگفتانه در این روزها که بسیار روحم در التهاب است، نه مخدر و مسکن، آن شفایی است که نیازمندش بودم. خود من و سلواست.…Continue reading خانم فاطمه یاسری جان

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

چند روز پیش دوستی حالم را پرسید. درست در روزهای اوج گرفتن پریشانی‌ام بود. از احوالپرسی استقبال کردم و نوشتم. گریستم و نوشتم. تمام که شد، آن همه درد دل فوران کرده داغ خورده استخوان سوز ماند در هوا. روز بعد پاکش کردم.‌ فیلم را خیلی سال پیش دیدیم. در موردش بعدها، یعنی پنج سال…Continue reading در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

دو روز پیش این را از آقای غلامی‌فرد خواندم. بالطبع مشخص است مخاطبش کیست. دیگر در این چند وقت آنقدر سایه و معروفی دیدم حالم بد می‌شود. این همه دوست و طرفدار؟ سال ۸۷ وقتی در پستی نوشتم که «سوسن جعفری مُرد» چونان هنگامه‌ای به پا شد که تصورش را نمی‌کردم. کسانی از خواندن پیام…Continue reading مرگ من روزی فرا خواهد رسید

بچه‌های مدرسه والت nام

چند وقت پیش، منیره، یکی از همکلاسی‌های دبیرستانی گفت که ویدا را در اینستاگرام پیدا کرده است. خیلی گشته بود. گفت ویدا الآن آلمان است. ویدا کلاس دوم دبیرستان همکلاسی ما بود، یعنی من فقط همان سال خاطرم مانده که ردیف جلوی من می‌نشست. پدرش معلم بود و یک خواهر و برادر کوچکتر از خودش…Continue reading بچه‌های مدرسه والت nام