آی نسیم سحری صبر نکن برو

هیولا گاهی دهانم را پنجول پنجول می‌کشد. آب دهانم راه می‌افتد و گاهی حواسم نباشد قشنگ خفه‌ام می‌کند و بعد حتماً و بدون استثناء می‌رود توی معده‌ام آتش‌بازی راه می‌اندازد. شبها بیشتر. مدتی هم هست یاد گذشته‌ها افتاده و کف پاهایم را لیس می‌زند و آتش به جانم می‌اندازد. دست چپم در شرف خشک شدن…Continue reading آی نسیم سحری صبر نکن برو

گنج‌نامه

اگر کلید خانه‌هایتان دست خودتان است و می‌توانید انتخاب کنید چه کسی وارد خانه شما بشود و سایه چه کسی نباید روی دیوارتان بیفتد خیلی خوشبختید. خیلی خوشبختید که پا دارید. گنج بی‌بدیلی دارید که صاحب خانه و زندگی خودتان هستید. ما معلولین فقط در کوچه و خیابان نیست که امنیت نداریم. به روح من…Continue reading گنج‌نامه

دل ما قبل تو انقدر مناجات نداشت*

خانم حدوداً شصت ساله‌ای سمت راستم و قائم به تخت من داشت شیمی‌درمانی می‌شد. هنوز سرمش تمام نشده بود و نیاز به دستشویی داشت. سرم از پایه مخالف جهتی که دمپایی‌هایش را در آورده بود، آویزان بود. یکی از دمپایی‌هایش زیر تخت بود. نشست لبه تخت و دمپایی دم دستش را پوشید، بعد کمی سرید…Continue reading دل ما قبل تو انقدر مناجات نداشت*

تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست*

  در یکی از دنیاهای موازی، خانه کوچک آفتابگیری دارم. با گلدان‌های سرشار از طراوت شمعدانی و حسن یوسفی و بگونیا. به یاد کودکی‌ام. هر روز می‌روم کنارشان و حرف می‌زنم و آب می‌دهم و مرتب‌شان می‌کنم. راه می‌روم هنوز و دامن پیلیسه بلند می‌پوشم و پایین بلوزم را می‌گذارم زیر کمر دامن. عصرهایی که…Continue reading تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست*

تا در دل من قرار کردی*

  گاهی که خیلی خسته باشم، موقع برگشتن از دستشویی، حتی کشاندن خودم از روی سرامیک به روی فرش کناره راهرو که فقط یک سانت ضخامت دارد به قدری دشوار می‌شود که لبه فرش زیرم تا می‌خورد. حالا اول بدبختی است که باید طوری خودم را از روی خمی فرش رد بکنم تا بشود برسم…Continue reading تا در دل من قرار کردی*

معامله

  یکبار امیر ماشین را پارک کرد کنار خیابان و رفت تا کاری انجام بدهد، شیشه‌ها دودی بودند و مشخص نبود کسی داخل نشسته. صدای دو تا مرد را شنیدم که با هیجان می‌گفتند «آدم بتونه اینو بگیره دیگه راااحت! هر جا دلش خواست می‌تونه بره» سرخوشی‌شان با دیدن من پرید. اما دلم می‌خواست پیاده…Continue reading معامله

یک تجربه طولانی

  دیروز (شنبه) داشتم برای سه نفر صحبت می‌کردم از نزدیکان و از هفته‌ای که دردناک سر کرده بودم و از ساعاتی گفتم که آرزوی مرگ کردم و می‌گفتم خدایا مرا بکش، مسن‌ترین و نزدیکترین مخاطبم با لحن تمسخرآمیزی گفت هه، خدا چی گفت؟ مکث کوتاهی کردم. اولین‌بارش نبود ولی هنوز عادت نکرده‌ام. هنوز آدم‌هایی…Continue reading یک تجربه طولانی