این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!

می‌گذارم به حساب مادرانه‌گی‌اش. هر چه باشد بیشتر از چهل و پنج سال از من بزرگ‌تر است. هفتاد و شش سال پیرتر از دنیاست. می‌گذارم به حساب این پیر بودن از دنیا. پناه می‌برم به خدا که مبادا این دل، دوباره بشکند. که دوباره قصه‌ی «پدر» تکرار شود. نمی‌شود. نمی‌دانم بگذارم‌اش به حساب اضطراب ِ…Continue reading این گرمای اعصاب خورد کُن ِ کثافت!

امروز سه‌شنبه است/بود.

در یک بی‌زمانی‌ خیلی خاصی سیر می‌کنم. [الی‌المحبوب!] مثل آن وقت‌هایی که کم‌کم چشم‌هایت سنگین و گرم می‌شود، یا وقتی تازه از سنگینی‌ گرمای خوابی خلاص شده‌ای. یک بی‌زمانی خاصی را تجربه می‌کنم. آنقدر که خیال کنی یک مشت ناپروکسن بالا انداخته‌ای و به این بی‌زمانی، یک نوع خاص بی‌وزنی هم اضافه کرده باشی. بعد…Continue reading امروز سه‌شنبه است/بود.

لذت عشق

اصلاً لذتش به همین حواس‌پرتی‌هایش است. به اینکه کلهم بی‌برنامگی‌های زندگی‌ات حتی، از نظمی که نداشت هم خارج بشود. که هر روز بگویی «هی سوسن! حواست هست فلان کارت عقب افتاده است؟ که دیگر زمانی نمانده است؟ که بابا یخده این پریشانی را مهار کن!» و باز شب که شد مست شوی از شراب مباح…Continue reading لذت عشق

«این»

کسی به من بگوید، خواب نمی‌بینم. یا اگر همه‌اش خواب است، به من بگوید. که دل نبندم. که بسته‌ام. که آرزو نسازم. که ساخته‌ام. کسی آهسته کند این آشوب بلاخیز را. کسی بلاگردان شود این گردونه‌ مجنون را. کسی بسازد با این آشفته حالی‌ام. با گُم شدن‌های پی‌درپی‌ام. زمانی که می‌گریزد. زمانی که می‌لنگد. زمانی…Continue reading «این»

ققنوسی که شدم!

۱. چه کرده‌ای تو ای عشق نادیده‌ من؟ که می‌جوشد آتش ز چشمان مجروح من؟ ۲. بعد بخواهی «فیل»[داستانک‌های فلسفی‌ برتولت برشت] را بخوانی که گرافیست محترم هی روی جلد و داخل صفحاتش را انباشته است از مورچه‌های طرح‌برجسته خیلی رئال و از طرفی یک عدد سوسن باشی که تا سر حد مرگ وحشت دارد…Continue reading ققنوسی که شدم!

در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

القصه که با فرزانه (+) امروز رفتیم دَدَر. اول رفتیم یک شکم ِ سیر هات داگ و پچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و غیره و ذلک ِ پیتزا پائیز نوش ِ جان فرمودیم. بعد خیلی ریلکس و خوشمزه نشسته بودیم درست بغل گوش صاحب مغازه و هی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و می‌خوردیم البته. و ایشان را هم…Continue reading در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

بالا بلندی که تویی …

بعد باز می‌بینی سال‌ها و ماه‌ها و روزها گذشته‌اند و دوباره رسیده‌ای به تیر. تیر رسیده است به تو. بی‌اینکه گویی هرگز گذشتنی در میان بوده باشد. هر روز، انگار همین دیروز بود که «تو» بودی. من سرگرم ِ این موهبت. در سازش با رموز ِ آفرینش، دست در کار ِ آفریدن ِ دوباره‌ تو…Continue reading بالا بلندی که تویی …