کاپشن قرمز و سورمهای تناش بود با یک کلاشینکفِ اسباببازی. خم افتاده بود روی میز و زل زده بود به دستهام که عصا را بیناشان تاب میدادم. سرم را آنقدر خم کردم که بیافتم توی چاهِ چشمان گردَش. میخندد واقعاً و بلند میشود میرود سمتِ جمعیت. زن میانسالی که کنارم نشسته است، تا سلام میدهم…Continue reading گیشا
برچسب: طاهره
یکی که دستش شفا بود
چانهام را تکیه داده بودم به کمرِ عصا. زن نمیدانست بچه را نگهدارد توی بغلش یا کبف سامسونتِ پُر از مدارک را که دهان باز کرده بود و ول میشد از دستش تا میآمد بچه را تکیه بدهد به صندلی، کنترل کند. دکتری که روبروی من نشسته بود صدایش بلند شد به منشی جلسه که…Continue reading یکی که دستش شفا بود
چون باد، آزاد* …
دلم میخواهد برگردم به سال سوم راهنمایی، حتی اگر شده، خیلی کوتاه. برگردم به امتحانات نهایی آن سال. بعد قدمزنان برویم با طاهره و توی حیاط مدرسهای غریبه؛ دنبال چهرههای آشنا بگردیم، دور هم جمع شویم، خواندههایمان را به رُخ ِ هم بکشیم. بعد درست ده دقیقه مانده به شروع امتحان، یکهو ببینم کارت ورود…Continue reading چون باد، آزاد* …
خاله بودن، عمه شدن!
از همان بچهگی که طاهره مدام برادرزادههایش را به رخ من میکشید عاشق این بودم که «عمه» بشوم. خوب من قبل از اینکه به دنیا مشرف شوم، «خاله» تشریف داشتم. حس خوبی نداشت. طاهره خاله نبود. من هم خاله بودنام را به رخ او میکشیدم. ولی در درونام عطش بغل گرفتن برادرزادهای که صدایم بزند…Continue reading خاله بودن، عمه شدن!
همینجوری!
خواب دیدم. خواب یکی از بچههای دوره راهنماییامان را. که یک برادر دوقلو هم داشت که برعکس خودش که موهای سیاه وزوزی و پوست تیره و صورت زیبای آفریقایی داشت [دارد] صاحب موهای خرمایی صاف و پوست سفید بود [است] به قدری واضح، روشن و واقعی بود که حتی در خواب دیدم رفتهام و طاهره…Continue reading همینجوری!
چند سال طول کشیده بود؟
روز بعد، هیچ رفتار نامتعادلی از طاهره ندیدم. مثل همیشه هر سه تایی نشستیم پشت نیمکت. زنگ تفریح اول و دوم را هم با هم توی حیاط گشتیم و حرف زدیم و دور درختهای بید حیاط مدرسه چرخیدیم و طاهره از عروسی قریبالوقوع اشرف گفت و من سعی کردم اشرف را در لباس عروسیاش با…Continue reading چند سال طول کشیده بود؟
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!
تو آسوده نمیپذیری … تو شبان پُر درد سالهای دور … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پسرک بینهایت لاغر بود ولیکن لاغریاش، مانع از دریافت زیباییاش نمیشد. کت خاکستری خوش دوختی پوشیده بود. لابهلای جماعت مردان به انتظار ایستاده بود. برگشتم و به استفهام نگاهی به طاهره انداختم. چیزی نگفت. به مرور به حضور پسرک و چشمهای دو دو…Continue reading ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!