گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

وقتی آنطور رقت‌انگیز، هم برای او هم برای من رسیدیم کنار تختم، و با ته مانده زورش مرا گذاشت روی تخت، در حالی‌که با یک دست مرا نگهداشته بود و با دست دیگرش تختم را مرتب می‌کرد گریه کردم. وسط گریه توی گوشم گفت خسته‌ای؟ مرگ می‌خواهی؟ چطور موقع خوردن یاد مرگ و شفا نمی‌افتی؟…Continue reading گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

از اظهارات

دراز کشیده بودم جلوی کتابخانه. از مهدیه خواستم قفسه پایین را مرتب کند. یکی از دفتر نقاشی‌ها را که خواست جا بدهد گوشه کاغذی زده بود بیرون. پرسیدم آن چیست که آنطور زده بیرون؟ بی‌حوصله بی‌که بخواهد دفتر را باز کند مرتب کند گفت «اومم، مارتینه.»‌   ‌   دلتنگ شدی؟‌  

عروسی خوبان

داشتم شام عروسی می‌خوردم که بیدار شدم. خب اشتباهی که کردم این است که باید همان صبح می‌نوشتم الآن چیز زیادی یادم نیست. در خواب با یکی از خوانندگان بسیار قدیمی وبلاگم ازدواج کرده بودم ولی علنی نکرده بودیم. بسیار قدیمی یعنی سال ۸۲ یا ۸۳. سخت کار می‌کرد و درآمدی نداشت کاری بکند حتی…Continue reading عروسی خوبان