نامه‌های یوسف‌آباد

  چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق می‌گوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتن‌های موز جلوی کمد دیواری اذیتم می‌کرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتن‌های توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و…Continue reading نامه‌های یوسف‌آباد

اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*

اکبر را چند روز پیش در خواب دیدم. اوایل شب که بعد از تلاشهایی وحشتناک در خواب بیدار شدم و دوباره خوابم برد نزدیکی‌های اذان بعد از دیدن اکبر بیدار شدم. خواب اوایل شبم به قدری وحشتناک بود که ترجیح دادم بقیه شب را توی اتاق نشیمن بخوابم. بالطبع امیر هم. اکبر شده بود همکارمان…Continue reading اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*

سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت

دیروز توی شهر کتاب مرکزی امیر گفت ببین. آدم کوچولوی خوش اخلاق توی کاپشن سرهمی سفیدش و چشمهای روشنش تا مادربزرگش دست زد به زیر لبش خندید. مادرش دنبال کتاب بود و کوچولو حسابی صبور. چند بار آمدم عکس بگیرم ازش. حتی فکرش اذیتم کرد. دستم تکان نخورد که لای خرت و پرت‌های توی کیف…Continue reading سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت

تذکره

کسی توی اینستاگرامش از عشق به مدرسه نوشته بود، که فکر نمی‌کند کسی عاشق مدرسه باشد. من بودم/هستم ولی. مدرسه بی کوچکترین اغراقی جان من بود. از همان روزهای تاریک نابینایی بی‌سوادی که برادرها با دور هم کتابخوانی حرصم می‌دادند تا همان دم آخر ِ آخرین روز مدرسه. و هنوز، هر نشانه‌ای از این محبوب…Continue reading تذکره

عذاب وجدان

سال ۷۵ که من و ناهید دانشجو شدیم و البته از هم دور، دست به کار نامه نوشتن شدم. نامه‌هایی عجیب. قشنگ. ناهید آن موقع به شدت مذهبی بود و من در تردید هنوز. نامه‌های من به ناهید مانند نامه‌های فرانچسکا و نامه‌های او به من مانند پاسخهای ایزابلا … خاطرات اینطوری زنده می‌شوند. برای…Continue reading عذاب وجدان

از به بچه‌های مدرسه والت

دبیرستانی که شدم عادت داشتم در صفحه‌ی اول دفترهایم جمله‌ای از بزرگی را بنویسم. این عادت گاهی به تخته سیاه هم سرایت می‌کرد. بزرگ‌ترین تسری این بود که سمت راست تخته سیاه با خط نه چندان متناسبی، خوشی البته می‌نوشتم «بسم حق». نه چندان متناسب چون قسمت قابل توجهی از سمت راستِ تخته را اشغال…Continue reading از به بچه‌های مدرسه والت

تا حالا جمع روشن‌فکرها رفتی؟*

ساعت هشت و نیم صبح بود که زنگ در را زدند. من هنوز خواب بودم چون دیشب مهمان بودیم و دیر خوابیده بودم. مهمان داشتم امروز، قرار بود ناهید ساعت ۱۰ بیاید و بعد تا یازده باشد که برود دنبال پسرش. ساعت هشت و نیم بود و فکر کردم شاید پست‌چی باشد، ناهید بود. (سلام…Continue reading تا حالا جمع روشن‌فکرها رفتی؟*