طاقت نیاورد و دید جواب نمیدهم – خواب بودم- زنگ زد و تلفنی هم خبر داد. این دفعه اول نیست که مونا آمده تهران و احتمال قوی خودش بوده چون چند وقت پیش درباره خریدن کاپشن و سفرش به تهران نوشته بود. اینها را چند وقت پیش میخواستم درباره اخلاق بدی که داشتم و سبک…Continue reading بیویرایش
برچسب: هداک
نامههای یوسفآباد
چند روز مانده به عید رفتم اتاق خالی. البته اتاق چندان خالی نیست، اما چون چیزی پهن نکردیم کف اتاق میگوییم خالی. مثل انباری شده بود و دیدن کارتنهای موز جلوی کمد دیواری اذیتم میکرد. از مهدیه خواستم چیزی بیاورد که رویش بنشینم و کارتنهای توی کمد را بگذارد جلویم تا مرتب کنم و…Continue reading نامههای یوسفآباد
سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت
دیروز توی شهر کتاب مرکزی امیر گفت ببین. آدم کوچولوی خوش اخلاق توی کاپشن سرهمی سفیدش و چشمهای روشنش تا مادربزرگش دست زد به زیر لبش خندید. مادرش دنبال کتاب بود و کوچولو حسابی صبور. چند بار آمدم عکس بگیرم ازش. حتی فکرش اذیتم کرد. دستم تکان نخورد که لای خرت و پرتهای توی کیف…Continue reading سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت
دوستی با هرکه کردم آخرش بر باد رفت
این را میخواستم چند روز قبل بنویسم. ننوشتم ولی دردش را هنوز دارم حس میکنم. ماجرا از آنجا شروع شد که یکی در فیسبوک پیغام نوشت که سوسن خوبی؟ اسمش هر چه ناآشنا، آشنا مینمود. قبل از سوسن چطوری هم کلی نوشته بود که بله، یادش نیست کی مرا اد کرده که تازگی من اکسپت…Continue reading دوستی با هرکه کردم آخرش بر باد رفت
خرید شب عیدِ ما!
اصلاً تلفن همراه گرفتنِ من خودش ماجرا دارد. آن سال، یک روز خوب پاییزی، من و خانم مبین، استفِ محترم بخشمان نشسته بودیم و با هم قرار گذاشتیم برویم نمایشگاه کتاب![خوب چیه؟ تبریز هم نمایشگاه کتاب دارد برای خودش خوب] بعد هی حرف زدیم و حرف زدیم و به اتفاق رسیدیم که کلاً خانوادههامان نسبت…Continue reading خرید شب عیدِ ما!
یک رفتنِ همیشگی بود …
اردیبهشت بود. همان روزهای نمایشگاهِ کتاب. با هداک رفتیم مصلای تهران، نیکو و ستاره و نیلوفر را آنجا دیدیم. چقدر راه رفتیم، چقدر خندیدیم. چقدر با موبایلِ سونی اریکسونِ نیکو عکس انداختیم. بعد برگشتیم خانهی هداک اینا. هداک تعدادِ پلههاشان را داشت، دقیق! [مثلِ من که همیشه تاریخها را به خاطر داشتم، دقیق!] برای شام…Continue reading یک رفتنِ همیشگی بود …
هفت سال زندگی دوگانه
خوب راستش از همان موقع هم باب بود که بنویسند: وبلاگم یکساله شد، دو ساله شد، سه ساله شد. من هم نه که مهم نباشد برایم، فکر میکردم خیلی کار لوسی است. با اینکه در ارتباط با دوستان و آشنایان، فراموش نکردنِ روز تولد را خیلی خیلی حیاتی میدانم و نشانه احترام قلبی به شخصی…Continue reading هفت سال زندگی دوگانه