طیبه

زهرا در حال خاله‌بازی با الهه: من بزرگ شدم می‌خوام دکتر بشم. الهه: منم. زهرا: من دوست ندارم ازدواج کنم. ازدواج نمی‌کنم. الهه: منم نمی‌خوام ازدواج کنم. بعد از لحظاتی زهرا رو به تسبیح: خاله آدم ازدواج نکنه بهش بچه می‌دن؟ تسبیح: نه! بچه باید پدر بالای سرش باشه، نونش رو بده! زهرا: آخیش!  

جمع کن برو مارتین

صبح سیب، زهرا را قلقلک می‌داده، گفته زهرا خاله ما را انقدر قلقلک می‌داد تا گریه کنیم بعد گازمان می‌گرفت. علیرضا پرسیده کدام خاله. سیب گفته همان خاله که تو عشقش هستی. زهرا پرسیده من عشقش نیستم؟ مادرش گفته هستی، مگر نشنیدی برایت می‌خواند دختر موطلایی؟ علیرضا گفته نخیر! من عشق موطلایی خاله هستم (+)

دوستت دارم حسابی

برای هر کدام از بچه‌ها یک شعری درست کردم قربان صدقه‌شان بروم. کیف می‌کنند وقتی می‌خوانم که یعنی خیلی دوستشان دارم. برای زهرا با دختر مو طلایی شروع می‌کنم و از همان اول بدش می‌آید که من موطلایی نیستم. ما بچه بودیم تخیل می‌کردیم مو طلایی هستیم، مردم پول خرج می‌کنند موهایشان طلایی شود این…Continue reading دوستت دارم حسابی

او آتش زیر خاکستر بود مثلاً

بچه که بودم و در کتاب‌ها یا هم تلویزیون آتش زیر خاکستر را خوانده یا شنیده بودم، روزی فرصتی دست داد از نزدیک ببینم. وقتی هو می‌کردی گر می‌گرفت و گوشه‌های ذغالها نارنجی می‌شد. می‌شد صورت را نزدیکتر برد ولی ترسناک بود. در درونم آتشی ماهها سوخت و سوخت. حالا به خاکستر نشسته است.  

دلم نگاه تو را سخت آشنا دیده‌ست*

چند ماه پیش منزل خواهرم بودیم. برای بچه‌ها آبنبات چوبی گرفته بودیم. به تسبیح گفتم بین بچه‌ها تقسیم کند. بزرگترها بعد از خوردن آمدند تشکر کردند. مادر علیرضا گفت از خاله تشکر کن. علیرضا از تسبیح تشکر کرد. سیب گفت از خاله سوسن تشکر کن، گفت خاله سوسن چیزی نداده تشکر کنم. بچه‌ها و بقیه…Continue reading دلم نگاه تو را سخت آشنا دیده‌ست*

مُتعجّب نشو از من که چرا گیر تو ام

  شبانگاه عاشورا بعد از شام، چادر سر کنیم برویم خانه عطیرچی‌ها، چراغ‌ها را خاموش کنند. روضه‌خوان از غارت و اسارت بخواند و من چادر را بکشم روی صورتم آب دهانم را بمالم زیر چشمانم و شانه تکان بدهم. همان‌قدر کودکانه عزادارت باشم حسین… *مُتعجّب نشو از من که چرا گیر تو ام شکر چائیى تو…Continue reading مُتعجّب نشو از من که چرا گیر تو ام

بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست*

بعد از مدت‌ها رفتیم بازار تبریز. جایی که بیشتر از هر جای این شهر رنگ و بوی مادر دارد. گذرهای پر نور پر عطر پر خاطره. از تلألوی بازار زرگرها تا نفس در سینه حبسم در گذر دنبه‌فروشی، نجاتِ جان در گذر ادویه‌فروشی‌ها، بازار پارچه‌فروشان، مغازه‌های آیینه و شمعدان فروشی، حلواهای قند، قندهای مکرر. ابزار…Continue reading بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست*