زمان ریاست جمهوری مغروق، تا تلویزیون نشانش میداد داداش رضا میگفت قشر مستضعف آمد. حالا قالیباف گفته «خدا من را نیامرزد اگر حل مشکلات محرومان و مستضعفان را در جایگاههای مختلف با اولویت پیگیری نکرده باشم.» قدیم نمایشگاه ماشینیها نان میگذاشتند داخل ماشین قسم جلاله میخوردند که «نون توشه» حالا حکایت این جماعت است.
برچسب: داداش رضا
مقامات از دو بیرون نیست فردا / بهشت جاودانی یا جهنم*
وَ إِنْ مِنْکُمْ إِلَّا وَارِدُهَا ۚ کَانَ عَلَىٰ رَبِّکَ حَتْمًا مَقْضِیًّا و هیچ کس از شما نیست مگر آنکه وارد دوزخ میشود، [ورود همگان به دوزخ] بر پروردگارت مسلّم و حتمی است. (مریم: ۷۱) زیر این ویدئو نوشته بود آن میزان از ظرف ما که از خدا پُر شده باشد، نمیسوزد. یاد این…Continue reading مقامات از دو بیرون نیست فردا / بهشت جاودانی یا جهنم*
نمره ۲۱ بنبست خیام
خضر خانواده بالاخره دیوار را خراب کرد. البته با اکراه. حیاط به خوابم نیامد. قصهٔ خانه این شکلی تمام نشد، نه این همه رنگین. هرگز حیاط دوباره این همه گلگون نخواهد شد، کاش اما در خوابهای پس از اینم حتی انگورهای خوشه خوشه توی کیسههای توری ماماندوز حفظ شوند از زنبور و گنجشک تا وقت…Continue reading نمره ۲۱ بنبست خیام
تأویل
بعد از اذان که خوابیدم، خواب دیدم سیل آمد. با امیر رفته بودیم قدمزدن و من راه میرفتم. یکهو جماعتی از آب میآمدند بیرون و انتهای خیابان آب در حال نزدیک شدن بود ولی کسی داد نمیزد اطلاع بدهد. من و امیر شروع کردیم به دویدن و من در هوا میدویدم. این نوع راه رفتن…Continue reading تأویل
کِی ز سرم برون رود یک نفس آرزوی تو*
دیروز صبح همراه یوسف و همسرش رفتیم کارت ملی هوشمندم را گرفتم. کجای این مهم است؟ اینکه عکس روی کارت، خاطرم میآورد شب قبلش دیدم از توانم خارج است این همه خودداری. عروست که خوابید ریز ریز اشک ریختم. قلبم طوری میتپید که انگار بخواهد سینه و حنجرهام را یکجا بدَرَد. نشد. توی گوشی عکست…Continue reading کِی ز سرم برون رود یک نفس آرزوی تو*
درد دارد خیلی
داداش رضا چند تا عکس فرستاده توی تلگرام با یک خط نوشته که خواهر عزیز نگران نباش حال مادر رو به بهبود است. با ترس و لرز که یعنی از مادر عکس گرفته، عکسها را که باز کردم دیدم خودش است با زن و بچهاش توی کوه و دمن، خوش و خندان. کاش کمی از…Continue reading درد دارد خیلی
ظلوماً جهلولاَ
۱- توی راه رفتن، کنار پمپ بنزین متروکی نگاه داشتیم امیر چایی بخورد و استراحتی بکند. دو تا سگِ گنده را با زنجیر بسته بودند به نگهبانی. به امیر گفتم برایشان نان بیاندازد. گفت نمیخورند که. گفتم داداش رضام همیشه برای سگها نان میبرد. نان را نصف کرد رفت سر وقتشان. سگهای واقعاً گنده روی…Continue reading ظلوماً جهلولاَ