قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

از مسجدالحرام که آمدیم بیرون در مسیر پیرمردی چوب سواک می‌فروخت. خم شدم پرسیدم اینها چند؟ بی‌که سرش را بلند کند، حتی بچرخد سمت ما، با نفرت انگار که مگس سمجی را بپرّاند گفت لا ایرانی! لا ایرانی! قلبم شکست. راه افتادیم و بازوی مادر را گرفته بودم که عصای دست پیری‌اش، به عصای تن…Continue reading قافله سالار ما فخر جهان مصطفاست

هوا هم رطوبت خنک بعد باران داشت

داشتم خواب می‌دیدم که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. سیب بود. حال قلب طلایی را پرسید. صدای لوس علیرضا در پس زمینه گریه کرد. خداحافظی کردم بروند کلاس نقاشی، اولین روزش است. چشمهایم هنوز خواب بودند. در خواب چیزی نوشته بودم و پست کرده بودم، جهد کردم ادامه بنویسم برایش، ادامه‌اش درباره اولین فروشگاه…Continue reading هوا هم رطوبت خنک بعد باران داشت

از مراتب خدمت

خانه منیریه بودیم. مادر آمده بود تهران که مقارن شده بود با وقت آزمایشش. تاکسی تلفنی گرفتم و رفتیم آزمایشگاهی همان نزدیکی. از راننده خواستم منتظر بماند و رفتیم بالا. توی سالن انتظار خانمی خم شد پرسید با این وضعت مادرت را آورده‌ای آزمایش؟ بی‌که منتظر جوابم بماند تند برگشت تکیه داد به پشتی صندلی‌اش.…Continue reading از مراتب خدمت

دیجاوو؟

هیچ‌وقت نشد در نوجوانی نهج‌البلاغه بخوانم، یعنی سه بار جهد کردم ولی همان خطبه اول ماندم و گذاشتم کنار. دو روز پیش در ابتدای خطبه ۱۳۲ چیز عجیبی دیدم. سالهای طولانی از زمانی که به خاطر دارم انتهای نمازم با این دعا بود که خدایا به خاطر هر چی دادی، ندادی و گرفتی ممنونم. بعدها…Continue reading دیجاوو؟

روزگاران را چه شد؟

مریم، بیا برای این عکس قصه بگوییم. قصه دختر پر حرفی که دوستت داشت. بسیار لاغرم پس مال وقتی است که هادی رفته. وقتی با تو شیفتم زیاد حرف می‌زنم. تپلی مهربان. احتمالش زیاد است که فردا صبحش پیاده برگردیم خانه. شاید برف بگیرد فردا. اولش نم‌نم. بزنیم از هفده شهریور برویم تا کوچه‌باغ. تو…Continue reading روزگاران را چه شد؟

خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون

فروردین ۹۱ کلی بلیط موزه گرفته بودیم. اول از همه هم رفتیم کاخ گلستان حیاط کاخ سمت حوض مرکزی در دست تعمیر بود. از عرض حوض یک باریکه پل چوبی گذاشته بودند. خیلی خسته بودم اما بدون کمک کسی از رویش رد شدم. روز و گردش خوبی بود. خواهرهای امیر هم بودند. ناهار کباب خوردیم…Continue reading خون می‌رود نهفته از این زخم اندرون

در وصل هم کنار خیالیم، چاره چیست

سال نود و هشت سر و صدای یک داروی درمان ام‌اس پخش شد. شخصاً خیلی خوشحال شدم. ولی یادم است بعدتر با خودم فکر کردم حتی اگر دارو برسد ایران و اصلاً من بشود و بتوانم بگیرم و ام‌اس از بین برود هم نمی‌توانم بلند شوم راه بروم، چون عضلات پاهایم کوتاه شده‌اند. چون مفاصلم…Continue reading در وصل هم کنار خیالیم، چاره چیست