ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد*

  امیر هیچوقت برایم گل نخرید. غیر از دسته گل شب خواستگاری. هر وقت می‌خواستم پلاسیده‌ترین گل ممکن در گلفروشری را می‌گرفت. بلد نبود؟ چرا بلد بود. شبی که برای دلجویی از زرمان رفتیم گفتم چند شاخه گل بگیرد، چنان دسته گلی گرفت که شب خواستگاری نگرفته بود. مرداد ۹۶ داشتیم از ام‌آرآی برمی‌گشتیم. سر…Continue reading ماندم خموش و آه که فریاد داشت درد*

صد بار از روی این بنویسم تا فراموشم شود دردش؟

  زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش  زهرا دراز کشیده، نگران نباش  زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش زهرا دراز کشیده، نگران نباش…Continue reading صد بار از روی این بنویسم تا فراموشم شود دردش؟

بگذرد این روزگار تلختر از تلخ؟

امروز دو بار افتادم. یکبار توی توالت و یکبار هم بعد از خارج شدن از توالت، توی راهرو. مادر فردا قرار است تراکئستومی بشود. بیست و سه روز گذشته است. بیست و سه روز و شب در حالیکه هوشیار است لوله تراشه را در گلو د ان‌جی‌تیوب را در دماغش تاب آورده است. چندین بار…Continue reading بگذرد این روزگار تلختر از تلخ؟

تحلیل

دیشب، دیدن تصویر گل سرخی متأثرم کرد. رنگ دلنشین. غنچه‌ای در کنار. من آخرین بار کی گل سرخی را لمس کرده‌ام؟ بو کرده‌ام؟ از نزدیک دیده‌ام؟ دارد چه اتفاقی در من رخ می‌دهد؟ من که نقاشم و طبیعت، جانِ من است، کجا رها کرده شده‌ام؟ کجای مسیر دیگر تصویر و تصور را رها کرده‌ام؟ که…Continue reading تحلیل

ما تو مریخ میخ نداریم*

یعنی من از دوشنبه ننوشتم؟ ننوشتم که بوی بهمن چیست؟ که بهمن بوی حکومت‌نظامی می‌دهد، بوی لیلان خانم؟ ننوشتم که رفتم «بن فولاد»(+) را دیدم؟ که خجالت زده جلوی درشان ایستادیم بیاید طفلکم مثل بند انگشتی میان در و لنگ‌های دراز پدرش بماند با خیار پوست‌کنده‌ای در دستش و زل بزند به امیر و من…Continue reading ما تو مریخ میخ نداریم*

آرامم

پدر آرامم. مدتی است که یادت که می‌کنم قرص هستم. از همان شبی که توی ماشین جلوی در خانه‌ی زهرا، گفتم و گفتم و گریه کردم ـ برای اولین بار جلوی کسی غیر از خودم ـ دلم آرام گرفت. دلم رفت نشست کنار خاطراتِ قشنگ. خاطرات خوبِ دست‌هایت. قصه‌گوی شب‌های بلند و کوتاه تمام کودکی…Continue reading آرامم

در غم ما روزها بیگاه شد*

امیر که داشت پیاده‌ام می‌کرد، کسی به طرفِ الهام آمد و سر بر شانه‌اش گذاشت، گفتم «زهراست؟» نبود. دومی هم زهرا نبود. سومی ولی زهرا بود. لاغرتر از همیشه. تو گویی شال و مانتویی معلق در هوا. پاهایی که راهش نمی‌بردند، می‌لغزانیدندش. زهرا بود و نبود. آخ که رفتنِ مادر چه می‌کند با آدمی. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ…Continue reading در غم ما روزها بیگاه شد*