پنجم بهمن ۹۶ از خواب که بیدار شدم نمیدانستم زمان، زمان فراق است. داداش احمد و همسرش دنبال دکتر بهتر بودند و دوستم در جواب پیامکم گفت سطح هوشیاری خیلی پایین است. مثل سری قبل نیست. مثل سری قبل نبود. رفتی و من ماندم و روزگار طولانی فراقت. دلخوش به خوابهای کوتاه و شلوغ. سلام…Continue reading گیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب*
برچسب: سالگرد
در غم ما روزها بیگاه شد*
لقمان حکیم (علیه السلام) فرمودند: «لا یُعْرَفُ الحَلیمُ إلّا عِندَ الغَضَبِ» بردبار، جز هنگام خشم شناخته نشود. سلام شاه لیر جان. سحرگاه حدیث درباره «حلم مؤمن» میخواندم یاد حرف تو افتادم که میگفتی من علم دارم اما حلم نه. یادت هست؟ خب. شاید در آنچه مد نظرت بود، بردباریام کم بود که هست و…Continue reading در غم ما روزها بیگاه شد*
مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار میآورند*
مادرم خواندن و نوشتن بلد نبود اما زن مؤمن باسوادی بود. کلی قصه بلد بود تا با آنها راه و رسم بندگی و زندگی یادم بدهد. طناز بود ولی شوخ نبود. حاضر جواب بود و برای اینکار ضربالمثل داشت. مثل همه مادرها هم مهربان بود. اگر رفتار ناشایستی از من میدید نمیزد داد نمیزد. چرخ…Continue reading مادرها هستند که فرزند را مؤمن بار میآورند*
شیرینتر از عسل
بگو: عاقبت مرگی که از آن میگریزید شما را البته ملاقات خواهد کرد و پس از مرگ به سوی خدایی که دانای پیدا و پنهان است بازگردانیده میشوید و او شما را به آنچه میکردهاید آگاه میسازد. سوره مبارکه جمعه:۸ مرگ شما را ملاقات خواهد کرد. در جهانی که حتی جاسیگاری روی میز…Continue reading شیرینتر از عسل
من چه خاکی سر آن خاطرهها بگذارم
چهار سال پیش اواخر دیماه حال مادر به شدت بد شد. غلطت اکسیژنش ۶۲ بود و قلبش نابهسامان میزد. پریشان زنگ زدم به داداش کوچیکه گفت کار دستم است. زنگ زدم به داداش محمد گفت تبریز نیستم. زنگ زدم به خواهرم که نزدیکتر است خانهاش گفت دارد سبزی پاک میکند. زنگ زدم به همسر برادرم.…Continue reading من چه خاکی سر آن خاطرهها بگذارم
پدرها
رفتنت تلخترین رفتنی بود که تا آن زمان تجربه میکردم. کاش وقتی خشمگین هستیم سکوت کنیم. کاش تو سکوت میکردی. کاش خواهرم که از جای بیربطی عصبانی بود سکوت میکرد. کاش آن اندک مهرم به تو باقی میماند، پدر. هجده سال گذشت…
آرامم
پدر آرامم. مدتی است که یادت که میکنم قرص هستم. از همان شبی که توی ماشین جلوی در خانهی زهرا، گفتم و گفتم و گریه کردم ـ برای اولین بار جلوی کسی غیر از خودم ـ دلم آرام گرفت. دلم رفت نشست کنار خاطراتِ قشنگ. خاطرات خوبِ دستهایت. قصهگوی شبهای بلند و کوتاه تمام کودکی…Continue reading آرامم