دردسرهای عظیم

یکشنبه عصر صدیقه، دوست و همکارم زنگ زده بود. مقداری که در توانم بود حرف زدیم. بعد از خداحافظی من صدای امیر را شنیدم که گویا داشت خواب بد می‌دید، چندین بار صدایش زدم تا بیدار شود. بعد دستی در سمتی دیگر بالا رفت انگار که کش و قوس بدهد به تنش. همان لحظه صدای…Continue reading دردسرهای عظیم

عمل‌گرایی واقع‌گرا

یکی از اقوام دور وقتی تنها پسرش پدر شد، بعد از چند ماه گفتند بیماری ژنتیکی کشنده‌ای دارد که الآن حضور ذهن ندارم چه بود ولی پزشکان امیدی به زنده ماندنش نداشتند و از طرفی تمام فرزندان احتمالی این زوج هم با همین بیماری تهدید می‌شدند. مادربزرگ خون می‌گریست و هر جا اسم حسین (ع)…Continue reading عمل‌گرایی واقع‌گرا

حقوق محققه

صدیقه، چند سال پیش برایم از مشهد رفتنش با پدر و مادرش می‌گفت. گفت کسی یک ویلچر وقف کرده به بیمارستان بعد چون مادرش آرتروز شدید دارد ویلچر را گرفته رفتند باهاش مشهد. گفتم مگر وقف بیمارستان نیست؟ گفت من کارمند آنجام و مادرم هم مریض است خب. البته صدیقه سوپروایزر بود، کارمند عادی همچین…Continue reading حقوق محققه

سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت

دیروز توی شهر کتاب مرکزی امیر گفت ببین. آدم کوچولوی خوش اخلاق توی کاپشن سرهمی سفیدش و چشمهای روشنش تا مادربزرگش دست زد به زیر لبش خندید. مادرش دنبال کتاب بود و کوچولو حسابی صبور. چند بار آمدم عکس بگیرم ازش. حتی فکرش اذیتم کرد. دستم تکان نخورد که لای خرت و پرت‌های توی کیف…Continue reading سنجاب ماهی زیر بهمن عفونت کبدی گرفت

آنکس که نتاند و داند که نتاند در گل بماند*

تجربه شیرین ولی عجیبی است. چند باری پیش آمده است و هر بار انگار بار اولم باشد. چند روز پیش داشتم زیر میز تحریرم را مرتب می‌کردم. کیف پول سبز قشنگه که صدیقه عید داده بود بهم افتاده بود زیر میز کنار دیوار. بی‌هوا خم شدم و دستم را دراز کردم و گرفتمش و داشتم…Continue reading آنکس که نتاند و داند که نتاند در گل بماند*

روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!

قرار بود امروز، طور دیگری جمع شویم دور هم. آنطور که باید نشد. آن‌وقت، دوازده‌ نفر از بهترین دوستانِ دورانِ کار در اتاق عمل‌ام، به استثنای دوستانی که بنا به دلایلی، یا دورانِ طرح‌اشان تمام شده بود یا رفته بودند بیمارستان‌های دیگر ولی با هدایایی که به نمایندگی فرستاده بودند، مهرشان را ابراز کرده بودند،…Continue reading روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!

باش. قهر نباش.

چقدر تلخ بودی امروز. چه دردناک بودی ای روز. غم را چشاندی تا ظهور. اشک را کشاندی تا حضور. حضور را تا غیبتی. رفتنی که برنخواهد گشت.  دیروز که فرزانه و ظریفه آمدند و فرزانه گفت می‌خواهیم بعد از ظهر برویم دیدن خانم شاملی، گفت اگر دوست داشتی کمکی بکنی. نگفت کمک را برای چه…Continue reading باش. قهر نباش.