وان رفتن خوشش بین، آن گام آرمیده

زینب ناصری یا همان مادر سپید وبلاگستان در اینستاگرام دارد داستان اینکه چطور عاشق شوهر سابقش شد را می‌نویسد. شوهر سابقش پسرخاله‌اش است. و من یاد پسرخاله‌ام افتادم که داشتم عاشقش می‌شدم. احد سرباز بود زمان جنگ و زخمی شده بود و چون خانه‌شان در یکی از روستاهای اطراف تبریز بود می‌آمد خانه ما. خب…Continue reading وان رفتن خوشش بین، آن گام آرمیده

تهران من حراج

دو تا از دنبال‌کننده-شونده‌هایم در اینستاگرام _ بازی کثیفی است، اینکه همه از دم در فیسبوک »دوست» بودند و اینجا فقط «دنباله‌رو» _  آخرین شات از شهری که ترکش می‌کردند را منتشر کردند. من از تهرانی که ترک کردم عکسی نکرفتم. تهران هرگز با من مهربان نبود، عاشقانه‌هایم را می‌دزدد. شادی‌هایم را تلخ می‌کند. از…Continue reading تهران من حراج

اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*

اکبر را چند روز پیش در خواب دیدم. اوایل شب که بعد از تلاشهایی وحشتناک در خواب بیدار شدم و دوباره خوابم برد نزدیکی‌های اذان بعد از دیدن اکبر بیدار شدم. خواب اوایل شبم به قدری وحشتناک بود که ترجیح دادم بقیه شب را توی اتاق نشیمن بخوابم. بالطبع امیر هم. اکبر شده بود همکارمان…Continue reading اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*

ندیدم که قویی به صحرا بمیرد؟ دیدم.

  دستِ خودم نیست. دستِ هیچکس نیست. یکبار هم نوشته بودم آهنگ‌ها قاتل‌ند (+). یک روز صبح زود می‌آیی آهنگ گوش بدهی، دستت الله‌بختکی می‌خورد به یکی که اسم عجیبی هم دارد، بی‌مقدمه می‌خواند «شنیدم چو قوی زیبا بمیرد …» ذهنت بی‌مقدمه‌تر می‌کشاندت به سال ۷۴، به اکبر. به عشق دوران نوجوانی. به تمام وقایعی…Continue reading ندیدم که قویی به صحرا بمیرد؟ دیدم.

میم مثل مادر

موقعِ نقاشی کردن، دیدی کاملاً رئالیست دارم. کلاس چهارم دبیرستان بودیم که «پریسا» را کشیدم. آن‌وقت دور میز معلم که ایستاده بودیم و بچه‌ها باز «خر کیف» شده بودند از آثار هنریِ بنده، در پاسخ سوال‌شان که این «پریسا» کی هست؟ گفتم دخترِ من می‌باشد! بعد همان موقع بود که زینب گفت:«من یک روزی می‌بینم‌ش»…Continue reading میم مثل مادر

اسفندِ دونه دونه …

می‌دانی؟ خانه‌ی کوچک‌مان را خیلی دوست دارم. با اینکه گاهی واقعاً از کوچکی‌اش طاقت‌م طاق می‌شود و حس می‌کنم نفس کم می‌آورم، ولی موارد بیشماری هم هستند که باعث می‌شوند دوست‌ش داشته باشم. یکی‌اش همین کفترهایی هستند که زورکی خودشان را روی رفِ باریکِ پنجره جا می‌کنند و صدای بق‌بقوشان مرا می‌کشاند به حیاطِ مدرسه‌مان،…Continue reading اسفندِ دونه دونه …