در توییتر شخصی این فیلمچه را به اشتراک گذاشته بود و نوشته بود: «یه چیزی کشف کردم خوراک تنبلها.» سال ۸۸ مونا در وبلاگش، یکی از نوشتههایش را اینطور شروع کرده بود: «تا حالا شده بخواید چراغو رو خاموش کنید نتونید !! تا حالا شده بخواید چراغو روشن کنید نتونید !! و یا تا حالا…Continue reading این پست در دوازدهم دیماه گذشته باید نوشته میشد*
برچسب: عصا
وارد فازش شدم انگار
برای تسبیح دنبال الگویی بودم داخل هارد. سه ساعت تمام غرق شدم بین پوشهها و عکسها و الگوها. میلیونها عکس و فیلم. غرق شدید تا حالا؟ از میان آن همه سه چهارتا عکس بردم روی دسکتاپ با یک فیلم. توی فیلم من هستم و هانیه و زری اسفندیاری. عید ۸۵ است. تهران. من فرز و…Continue reading وارد فازش شدم انگار
از تفاسیر متقاطع
رسیدهام به سوره طه و رسیدهام به سال تحویل ۸۹. اسفند ۸۸، در پی زمین خوردنهایم در سوریه، حرف همسفرمان مهتاب خانم خدابیامرز را گوش دادم و قبل از عید از مغازهای قدیمی در شهناز عصا خریدم. سال تحویل آماده شدم بروم کنار سفره هفتسین. با بغضی سنگین وزن سنگین اندوهم را عصازنان تا اتاق…Continue reading از تفاسیر متقاطع
از مراتب خدمت
خانه منیریه بودیم. مادر آمده بود تهران که مقارن شده بود با وقت آزمایشش. تاکسی تلفنی گرفتم و رفتیم آزمایشگاهی همان نزدیکی. از راننده خواستم منتظر بماند و رفتیم بالا. توی سالن انتظار خانمی خم شد پرسید با این وضعت مادرت را آوردهای آزمایش؟ بیکه منتظر جوابم بماند تند برگشت تکیه داد به پشتی صندلیاش.…Continue reading از مراتب خدمت
فی منزله الأطفال!
رها، برادرزادهی خوشگل من، زمانی شروع به راه رفتن کرد که من مجبور شدم برای راه رفتن، از عصا استفاده کنم. بعد تا به خودش بیاید من ازدواج کردم و آمدم تهران و عموماً وقتی مرا میدید که نشسته بودم روی مبل و دستهایم را از هم باز کرده بودم تا بپرد توی بغلم. برای…Continue reading فی منزله الأطفال!
ماوقع!
آن موقعها که نمیشد بدون بقچهبند، دستگاه پخش ویدئویی آورد توی خانهها، آخر هفتهها شوهر خواهرم فیلم هندی کرایه میکرد و چون من همبازی بچههاشان بودم، بالطبع من هم مجبور میشدم بنشینم به تماشای نهینهیها. یک فیلمی هم بود که یک پسری برای اینکه کاری کند تا پدر عیاشش دوباره مادرش را بخواهد، مادر دهاتیاش…Continue reading ماوقع!
موتیفات اسفندانه!
۱.آخرین باری که احمدرضا را دیدم، کلی پیادهروی کردیم و وقتی امیر تعدادی عصای خوش و آب و رنگ نشانم داد که یکی را انتخاب کنم، احمدرضا خواست که روی ترک کردن عصا متمرکز شوم و نه خریدن عصای جدید. حالا، احمدرضا! من دارم قدمهای بزرگی برای این کار برمیدارم. قدمهایی که گاهی به شدت…Continue reading موتیفات اسفندانه!