من از یادت نمی‌کاهم

راستی امروز سالروز تشخیص قطعی ام‌اس من، در سال ۸۰ است. از طرفی روز تولد علی کوچولو هم هست. تلخی مداوم در شیرینی مدام. این عکس را چند روز پیش مهدیه برایم فرستاد. مختصری کیفیت عکس را بهبود دادم. عکس برای عید سال ۸۲ است، پاهای پدر لاغرم ادم دارد و ده ماه بعد در…Continue reading من از یادت نمی‌کاهم

مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

امروز تولد علی کوچولو بود، البته الآن دیگر کوچولو نیست، نوزده ساله شد. نوزده سال پیش، بعد از ماه‌ها، از اولین علامت صبح اولین روز خرداد، روز شانزده مهر، تشخیص ام‌اس قطعی شد. با تسبیح مسیر‌ خیابان هفده شهریور تا‌ میدان ساعت را پیاده آمدیم. رفتیم آبمیوه‌فروشی لوکس. ممد بود. شیرموز‌ خواستیم چون گرسنه بودم.…Continue reading مرا زمانه ز یاران به منزلی انداخت*

سمت امتیاز

علی کوچولو زنگ‌ زد که عمه بلوک و شماره قبر آبا رو بلدی؟ همین امروز صبح بود که می‌گفتم به مادر که چند روز دیگر سالگردت است و من فقط دو بار آمدم سر خاکت و از خودم واهمه کردم که نکند جایش را یادم برود از بس نمی‌روم. یادم نرفته بود، حتی یادم بود…Continue reading سمت امتیاز

صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید

  وقتی زخم تازه‌ای کشف می‌کنی، درست در پایان یک روز سخت و خسته کننده، تا حد مرگ، روز شیرینی که علی کوچولو به دنیا آمد، همان روزی که ام‌اس قطعی شد و تلخی‌ها شروع شد. شانزدهم مهر هشتاد.   *چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندِ نی صد جا نشست حسرتِ دل تا به ما…Continue reading صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید

صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*

  ظهر زنگ زدم به زن‌داداشم که هادی کوچولو برگشته از مدرسه؟ ناهار خورده؟ می‌تواند برای ما ناهار بگیرد بیاورد؟ گفت خبر می‌دهم. بعد هادی خودش تماس گرفت که عمه از فلان جا بگیرم یا بهمان جا؟ گفتم مهمان من برای خودت هم بگیر. نیم ساعت بعد آمد با ناهار و سهم‌مان از کیک تولد…Continue reading صبرم از پای در آمد تو مرا دست بگیر*

غم دل با تو نگویم!

تبریز یعنی گریه‌ی خواهرم. یعنی چشم‌های ناباور زن‌داداش سعیده. یعنی خشم مادرم از پنهان‌کاری‌ام. یعنی متلک جدید رها … یعنی شیرینی ناپلئونی که صدیقه و ظریفه را بعد از ظهری بکشاند خانه‌ی ما و من توی بغل‌شان گریه کنم. یعنی هول کردن مهتاب خانم. یعنی چشم‌های کوچک و پیر لیلان خانوم وقتی آنطور دعا می‌کرد…Continue reading غم دل با تو نگویم!

تربیت بدنی!

*یکبار توسط مادرم به شدت تنبیه شدم. شدت تنبیه تا حدی است که تا همین الانی که خدمتِ شما هستم، تنم از یادآوری‌اش می‌لرزد. البته علتِ تنبیه یادم نیست، احتمالاً حرف زشتی زده بودم چون مادرم به شدت از حرف بد زدن بیزار بود. مادرم دهانم را پر از نمک کرد و بعد جفت پاهام…Continue reading تربیت بدنی!