یک وقتی سه تا جعفری بودیم در اتاق عمل. دکتر جعفری بزرگ (استاد)، دکتر جعفری کوچک (رزیدنت) و من. عادت دارم به همهی جعفریهای دنیا بگویم دخترعمو، پسرعمو. دکتر جعفری بزرگ، دخترعموی بزرگتر، سبزهتر بود و بچهها که میپرسیدند چرا این یکی اینقدر سیاه است؟ میگفتم به زن عمویم رفته است. آخ یادش بخیر. دخترعموی…Continue reading از حرمتها
برچسب: لیلا
یه نشونی برام بفرست!
در طول کارم در بیمارستان که حدود سیزده سالی طول کشید دو جفت چشم را دیدم که صاحبانشان خود را رها کرده بودند. یکیشان زن باردار دوقلویی بود که بیماری دریچهی قلب داشت و من فقط دقایق پایان زندگیاش در اتاق زایمان را دیدم [عضو گروه احیا بودم و لاجرم در هر نقطهای که…Continue reading یه نشونی برام بفرست!
موتیفات دیماهانه!
۱. «نگران جهانی هستم که تو را نداشته باشد و از قضا جهان ِ من هم باشد – ز.ب.م -» ۲. اشارپ را تمام کردم. سریع فرستادم تبریز برسد دست تسبیح که مبادا وسوسه شوم برای خودم بردارمش. ۳. اگر تاب سیب را شروع نکرده بودم الان به این تصمیم کبرایم همت میگماشتم که بافتن…Continue reading موتیفات دیماهانه!
هی سَم!
دیاکتیو کردنِ فیسبوک انگار برای من یکی گران تمام شده است. اول اینکه از کلکل کردن با احمدرضا محروم شدهام و دیگر اینکه متوجهِ ازدواج کردنِ یک آدم بخصوص نشدهام و با شنیدنِ خبرش پاک فولسورپرایز شدهام و تا یکی دو ساعتی رسماً هنگ کرده بودم! میدانی؟ نمیشود گفت با هم دوست بودهایم. حتی تا…Continue reading هی سَم!
نورالعینی!
مادر امشب پرواز دارد. دلتنگِ خانهای است که پنجاه شصت سال عمرش را نزد خانوادهاش در آن زندگی کرده است. دلتنگِ باغچهاش است و گلدانهای روی رفِ پهنِ پنجره. حتی دلتنگِ کوچه و همسایههایی که باقیماندههای همسایگان قدیمی هستند. حتی به گمانم دلتنگِ تنهاییاش در آن خانه است. بعد از آن روزی که اینجا درد…Continue reading نورالعینی!
بیست و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران!
آخر هفتهی شلوغ ولی خوشی را پشتِ سر گذاشتیم. دیدار مجدد با راحیل و حنانه و البته طیبه، به همراهِ لیلا و حسین، آن هم در خانهی کوچکِ خوشبختیمان لذیذ بود و به یادماندنی. حتی آن آشپزی هولهولکی همراهِ لیلا، حتی نوشیدنِ چای در استکانهای کمرباریک. شوخیها، خندهها … فرداش هم رفتیم نمایشگاه. تصور میکردم…Continue reading بیست و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران!
هنر برتر از گوهر آمد پدید!
ʘ سهشنبه صبح دچار آن حالتهایی شده بودم که انگار در خواب و بیدار سرگردان باشی. پتو و بالش آورده بودم درست جلوی آشپزخانه پهن شده بودم روی زمین. فقط بهخاطر دارم که جو را با پیاز گذاشته بودم بپزد. هی هم بیدار میشدم و میرفتم بهش سر میزدم و بعد دوباره میخوابیدم. برای همین…Continue reading هنر برتر از گوهر آمد پدید!