مریم، بیا برای این عکس قصه بگوییم. قصه دختر پر حرفی که دوستت داشت. بسیار لاغرم پس مال وقتی است که هادی رفته. وقتی با تو شیفتم زیاد حرف میزنم. تپلی مهربان. احتمالش زیاد است که فردا صبحش پیاده برگردیم خانه. شاید برف بگیرد فردا. اولش نمنم. بزنیم از هفده شهریور برویم تا کوچهباغ. تو…Continue reading روزگاران را چه شد؟
برچسب: مریم
حالیا چشم جهانی نگران من و توست مثلاً
خب. جواب سیتیاسکن چیزی را تغییر نداد. تمام آنچه باید اهدا کنم سالم هستند. دکتر گفت میماند کلونوسکوپی. به مریم گفتم. گفتم نمیروم کلونوسکوپی. او هم نظرش همین است. میماند عدد تومور مارکر. مگر قرار نبود رهایش کنم قلبم را بخورد بزند بیرون؟ خب. همان دو ماه بعد که قرار شده سونوی کیست انجام بدهم،…Continue reading حالیا چشم جهانی نگران من و توست مثلاً
از روزهای برفی
من و مریم از عصر و شب شلوغی در آمده بودیم. برف ریز ریز، نم نمک داشت شروع به باریدن میکرد. رسم نانوشتهای بود بین ما که پیادهروی کنیم تا خانههامان که دور نزدیک بودیم به هم. به خیابان پاستور که رسیدیم چتر لازم شده بودیم. برف نشسته بود روی لباسهامان. نوک دماغمان داشت بنفش…Continue reading از روزهای برفی
زمستانم آرزوست!
بچه که بودم چاق بودم. تپلی. عکسهای آن موقعهایم را دوست دارم که تپلی اخمویی بودم. اخم اصلاً در ذاتم بود انگار. الکی الکی به خودم مغرور بودم در حالیکه اصلاً نمیدانستم غرور چیست. بیشتر تپلی اخموی منزوی بودم. دبیرستان که رفتم دیگر چیزی از تپلیام نمانده بود. سرم را فقط با درس خواندن گرم…Continue reading زمستانم آرزوست!
دوستِ بهشتی!
از پشتِ پرده میآید بیرون (+). پرده همان پردهی سبز رنگی است که در ریکاوری آویزان بود و موقع استراحت میکشیدماش و بعد جمعاش میکردیم. توی اتاق عمل ساختمان قدیمی. همان لباسهای چروکِ استریلشدهی سبز رنگ تناش است. همان شکلی که بود. یک ماگِ سفید، شبیه لیوانی که آن سال من داشتم در دستش است. مرا که میبیند میگوید…Continue reading دوستِ بهشتی!
و از مریمهای من!
بهاشان میگویند «عطرچی»، آخر پدر خدا بیامرزشان مغازهی عطرفروشی داشت. عطر میفروخت. مغازهاشان حوالی ترمینال قدیم بود. حالا نمیدانم، پدرشان چند سالی هست که مرده است و الآن مثل قدیمها نیست که پسرها بروند دنبال کار پدرها را بگیرند. همه چیز عوض شده است. مریماشان یک رشتهای درس خوانده است در دانشگاه، خوب یادم نیست…Continue reading و از مریمهای من!
روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!
قرار بود امروز، طور دیگری جمع شویم دور هم. آنطور که باید نشد. آنوقت، دوازده نفر از بهترین دوستانِ دورانِ کار در اتاق عملام، به استثنای دوستانی که بنا به دلایلی، یا دورانِ طرحاشان تمام شده بود یا رفته بودند بیمارستانهای دیگر ولی با هدایایی که به نمایندگی فرستاده بودند، مهرشان را ابراز کرده بودند،…Continue reading روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!