حسن آقا خدابیامرز

نوشته «سه معلم از شهرستان خانمیرزا در حادثه تصادف و آتش سوزی در پی تصادف در جاده صالحات-لردگان جان باختند.» و خیالم پر کشید سمت حسن سالکی‌نیا و چهار معلم همراهش، اسفند سال ۹۰ که موقع برگشت به تبریز تصادف کردند. حسن که طاقت زمین‌گیری نداشت از خدایش بود، اما جوانمرگی سخت است. خدا به…Continue reading حسن آقا خدابیامرز

حاجی بابایی: نان را در گِل زدند و به برخی معلمان دادند!

آقای حاجی بابایی عضو رئیس کمیسیون برنامه و بودجه مجلس شورای اسلامی دوشنبه شب ۱۱ اردیبهشت در برنامه جهان‌آرا درباره حقوق معلمان و کارگران صحبت کرده. ایشان در دولت دهم و چهار سال دوم احمدی‌نژاد وزیر آموزش و پرورش بود. هر بار که به اسمش برمی‌خورم یا حرفی ازش می‌شنوم یاد مهر سال ۸۸ می‌افتم…Continue reading حاجی بابایی: نان را در گِل زدند و به برخی معلمان دادند!

معلمی شغل انبیاست.

به گمانم همین نزدیکی خانه مدرسه دخترانه باشد. کلی صدای شادی می‌آید برای روز معلم فکر کنم. یاد خانه پیروزی تهران بخیر. درست دیوار به دیوارمان دو تا مدرسه بود. پر از سر و صدا. پر از زندگی. سال ۶۸ کلاس پنجم ابتدایی بودم مدرسه شهید زمردی. برای اولین‌بار روز معلم داشتیم. چهار شاخه گل…Continue reading معلمی شغل انبیاست.

پیشامد است دیگر

شبی که دانیال و حسین عزیز را در مشهد گلو بریدند، مردم مشهد رفتند مقتل شهدا و سرود سلام فرمانده را اجرا کردند. دست خودم نیست. یاد آمنه اسماعیلی و زینب ناصری افتادم. خیلی از سرود شاکی بودند/هستند. خصوصاً خانم اسماعیلی که معلم ادبیات هم هست، با روشهای بسیار علمی و دندان‌شکنانه حتی به وزن…Continue reading پیشامد است دیگر

چند می‌گیری گریه‌ام بندازی؟

خبر آنلاین از قول نرگس ملک‌زاده/معلم نوشته دانش‌آموز اول متوسطه‌‌ها هم فکر رفتن هستند. (گریه حضار) حتی محمدتقی فلاحی هم از ناامیدی دانش‌آموزان و اهمیت ندادن به درس گفته. (شیون انتهای سالن) پدر آمرزیده من راهنمایی بودم دوست داشتم بروم ژاپن. دبیرستان رفتم توی نخ آلمان.  از همان موقع هم پسرها می‌گفتند دیپلم‌ها بیکارند چه…Continue reading چند می‌گیری گریه‌ام بندازی؟

زمزمه محبت

این تصویر را که دیدم یاد خاطره‌ای افتادم که شاید تا حدی با جو و فضای این هم فرق داشته باشد ولی قدرت دست مادر و عزمی که دارد به داستانم می‌خورد.  کلاس اول ابتدایی، با یکی از همکلاسی‌هایم دعوا کردم و موقع کش‌وقوس دعوا من دکمه سرآستین او را کندم. وقتی خانم معلم وارد…Continue reading زمزمه محبت

بچه‌های مدرسه والت یادشان هست؟

آقای محمدی به معنای واقعی کلمه ریز نقش بود. لاغز و کوچک اندام با موهای مشکی نرم که فرق یک وری داشت. دندان‌های جلویی‌اش ریخته بود. همیشه همان کت و شلوار بژ تن‌ش بود و پیراهن مشکی. معلم فیزیک سال‌های سوم و چهارم دبیرستان ما. آرام بود و مهربانی را در همان تلاشش برای پنهان…Continue reading بچه‌های مدرسه والت یادشان هست؟