بهار! خسته‌ام بهار نیا!

تازگی‌ها پوست صورتم مورمور می‌شود. عشق حنظله است، هر چه بیشتر آبش بدهی بار تلخ‌تر می‌دهد. دیشب بن فولاد را که صدا زدم، دانستم در عشق به جلوه باید بسنده کرد. به نمود. به نشانه. دلت را بگذار با سایه‌اش بلرزد. با صدایش بکوبد. همین‌ها کفایت می‌کند به شیرین‌کامی. کامت را به وصال تلخ مکن.…Continue reading بهار! خسته‌ام بهار نیا!

گاهی شعر را بهانه می‌کنم* …

من؟ حالم بد نیست. سرماخورده‌ام و خوب بالطبع حال پاهایم بد است و حال من بسته به حال پاهایم است. خوب نیستم. یک جور کرختی عجیب و غریبی دارم. کتاب نمی‌خوانم و فیلم نمی‌بینم و نمی‌نویسم و حتی سمتِ الوین هم نمی پلکم! الوین؟ لپ‌تابم را می‌گویم. لذتِ این روزهایم تماشای انعکاس تندِ قرمزی گلبرگ‌های…Continue reading گاهی شعر را بهانه می‌کنم* …

هوای گریه با من …

زرمان این روزها از به همین سادگی عکس می‌گذارد توی وبلاگش و من این روزها دارم به «به همین سادگی»ها دچار می‌شوم. همان رخوت و بی‌تفاوتی و در عین حال حرارت و شوق … می‌دانی؟ خسته‌ام. یکجور خستگی و بیزاری که می‌دانم خودت هم این روزها مبتلایش هستی. مگر می‌شود وقتی دلشوره می‌گیری قلب من…Continue reading هوای گریه با من …

به همزاد، که حالش بد است …

حالت این روزها خیلی بد است. نمی‌دانم چرا. کسی نمی‌داند و دارم داستان می‌سازم از خودم برای تو و آرام می‌کنم خودم را. دلم می‌خواهد باهات صحبت کنم و از اتفاقات اخیر برایت بگویم و تو مثل همیشه، مثل تمام  شب‌های پُردرد چند سال پیش، گوش بدهی … چقدر خوب بلدی تو که خوب گوش…Continue reading به همزاد، که حالش بد است …

با احترام به تمام دوستانم!

یک وقت‌هایی باید آدم‌ها، خاطره‌ها و اصلاً هر چیزی را زیر و رو کرد.خوب‌هایش را و دوست داشتنی‌هایش را یادآوری کرد برای روز مبادا. روز مبادا هر وقتی می‌تواند باشد؛ مثلاً وقتی که یک اتفاق خوشحال کننده داری، وقتی از روند تکراری زندگی خسته‌ای، وقتی شکست خورده و تنهایی و وقتی که ممکن است برای…Continue reading با احترام به تمام دوستانم!

جانم …

تا حالا شده فکر کنید مثل گالیور به زمین میخ شده‌اید؟! این احساسی بود که دیروز از صبح تا عصر داشتم. وقتی می‌خواستم برای امیر از درد و سنگینی بدنم بگویم گفتم مثل گالیور به زمین میخ شده بودم. این تعبیر همان موقع به ذهنم خطور کرد ولی می‌دانستم تمام واقعه را در خود ندارد. گریه می‌کردم و می‌دانستم…Continue reading جانم …

معجزه‌ای از جنس خودمان!

دست و پایش را بسته‌ام. حالا هر طور هم که بخواهد عصبانیت‌اش رامقابل این حرف من نشان بدهد، نمی‌تواند حقیقت را کتمان کند. شاید با من خوشبخت باشد و لذت ببرد از زندگی و این لذت و خوشبختی را با تمام وجودش ابراز کند، وقت‌هایی که می‌رویم بیرون، گردشی، سینمایی، خریدی به وضوح می‌بینم که…Continue reading معجزه‌ای از جنس خودمان!