شبهای تابستان نه ده سال پیش باشد. فرشی که ترنجش مرکز ابدی جهان بود را پهن کنند توی حیاط وقتی ما میآییم تبریز. جاها را پهن کنیم صف کنار هم. دعوا باشد سر کنار کی خوابیدن. باد بپیچد لای شاخ و برگ درختهای ابدی، حوض خالی ابدی. گربه خرهٔ ابدی بالا سرمان سان ببیند. مادر…Continue reading سخت گیرد زندگی بر مردمان سختگیر
برچسب: هادی کوچولو
خم ابرویشان
۱- به علیرضا گفتم کچل شدم؟ گفت کچل نیستی خاله، فقط موهایت را زیاد کوتاه کردی. ۲- آمد روی تخت کنارم نشست. دست کشیدم به صورتش و چانهاش و موهایش را مرتب کردم و تعریف کردم کوچولو که بود اینطوری نازش میکردم. گفت من چی میگفتم؟ بعد خودش از لای خاطره دیگری که قبلاً تعریف…Continue reading خم ابرویشان
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
یکبار هادی کوچولو گفت عمه من هر چی عکس بچگی دارم توی بغل توام. گفتم خب خیلی دوستت داشتم. گفتم میآیی بنشینی توی بغلم عکس بگیریم؟ هنوز میتوانستم چهارزانو بنشینم. خجل و آرام نشست، دستهایم را انداختم دور بدنش و مادرش از ما عکس گرفت. تازه برگشته بودم تبریز. انگار خواب باشد همه چیز. حتی…Continue reading روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
آذربایجان شمالیمون
درباره گربه مادرم، آن آخری، نوشتم در وبلاگم. عجایبی بود برای خودش. یکی از همسایهها یک جوجه خروسی داده بود به هادی کوچولو. خروس عجایبی شد او هم. خیلی قلدر بود. چیزی که میخواهم تعریف کنم برای یازده سال قبل است. توی حیاط بودم و مادر سهم چینهدان گربهاش را ریخته بود و او مشغول…Continue reading آذربایجان شمالیمون
آنچ از غم هجران تو با جان من است
مادر هنوز زنده بود و هوا سرد شده بود. سردم بود و پاهایم اذیت میکرد ولی نمیدانستم چرا خانه سرد است. مادر هم سردش بود ولی چیزی نمیگفت. داشتم با هادی کوچولو که کنار مادرش جلوی پنجرهها نشسته بود حرف میزدم که چشمم افتاد به سایه پنجره پشت پرده، پشت زن داداشم. با تاب نشسته…Continue reading آنچ از غم هجران تو با جان من است
خزان منم که غرق بارانم*
دیشب تنها خوابیدم و خیلی بد. هادی کوچولو نیامد و نا نداشتم بروم لحافی پتویی چیزی بیاورم بکشم روی خودم. لاجرم بعد از نماز چادر را آوردم و بعد جلیقه پوشیدم و خوابیدم. چادر را مادر از کربلا آورده، گفتم مامان بغلم کن گرم شوم بخوابم. گرم و نرم توی آغوش مهربانش خوابم برد. چه…Continue reading خزان منم که غرق بارانم*
شبانه تیرهتر از زلف پیچپیچ تو بود
پارسال خرداد بود فکر کنم که گفتند باید موهایت را کوتاه کنند، موهای قشنگت را که تازه حنا گذاشته بودی. به مادر هادی کوچولو گفتم از موهایت برایم بردارد. فکر کنم یازده ساله بودم که توی رمان کلبه عمو تُم نوشته بود حلقهای از موهای طلایی دخترک را به یادگار برداشته بودند. گفته بودم…Continue reading شبانه تیرهتر از زلف پیچپیچ تو بود