نامی که در خاطرم نیست، سلام!

نامه‌ات را کامل که نخوانده بودم. فقط «سوسنِ عزیز»ش یادم هست و دو تا عدد، چهار و پنجم آبان. چهارم که گذشت، فردا هم پنجم. تو سر تمام کوچه‌ها و خیابان‌های شهر من، منتظر دختری خواهی ایستاد که روزگاری، مرموزترین نویسنده‌ی مرموزترین و جسورانه‌ترین وبلاگِ ایرانی را، از پیله‌اش بیرون کشید. دختری که هنوز بعد…Continue reading نامی که در خاطرم نیست، سلام!

هرجایی۱۵

برای تو، که گفتی من پریدم میان تو و بانوان والاگهرت! در را باز کرده بود. تکیه داده بود به چهارچوب در. بازوهایش را در هم گره زده بود جلوی سینه‌اش. لنگر کرده بود به پایی که نزدیک چارچوب بود و پای دیگر را روی پنجه‌اش. شال نارنجی منجوق‌دوزی شده سرش بود. در را که…Continue reading هرجایی۱۵

هرجایی۱۶

نوار نارنجی و سبزی که مدام و سیری‌ناپذیر روشن و خاموش می‌شد، اسمی که  نمی‌دانست اصلاً سنخیتی دارد با حضور آدم‌ک‌هایی که وول می‌خوردند لابه‌لای بطرها و لیوان‌های پری که خالی می‌شدند یا خالی‌هایی که لبریز می‌شدند، نگاه‌ش خیره می‌ماند به صورت‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند، گاهی باهم و گاهی بی‌هم … پشت به پنجره…Continue reading هرجایی۱۶

هرجایی -۴

نمی دونم شاید…شاید تمام فرداهای دیگر…حالا ارزون می فروشم…تو خودتو نمی فروشی…ببین!…می دونی..هادی هادی هادی…کاش من جای هادی بودم…هادی؟؟اونو فراموش کردم…همون شب که تا صبح با خدا حرف زدم…چه تملقی؟…به طمع این وفاداری بر من می تازند…هادی می گفت:تو از آب زلال تری…از فرشته پاکتر…من هم زلالی را دادم هم پاکی را… حالا که خالی…Continue reading هرجایی -۴

هرجایی -۲

  دارد برف می بارد…تا می روم کنار پنجره گنجشک فرار می کند،آن یکی آنقدر سردش هست که تکان نمی خورد…آنقدر می ایستم تا آن چشمهای ریز سیاه عادتم کنند،کمی عقب تر می آید،احساس می کنم صدای قلبش را می شنوم…زود رسیده بودم یا بچه ها دیر کرده بودند؟یادم نیست…تو بودی و من و  دختری…Continue reading هرجایی -۲

هرجایی -۱

شاید…نمی دانم! نمی دانم از کی شد که آسمان فراموشم شد…از کی؟از کی؟به گمانماز وقتی که ترسیدم اگر حواسم به زمین نباشد،پاهایم راهم نبرند…از همان موقع بود که افتادم… شاید…تو دانسته بودی و من نفهمیده بودم،تمام آن لحظات نبودنت که از تو سرشار بودم،در باور دروغین بتی که از او ساخته بودم و در ایمان…Continue reading هرجایی -۱