همین دو روز پیش یک پست مفصلی توی ذهنم نوشتم که نشد بیایم اینجا پابلیش کنم. ماند و ماند تا نفسش تمام شد. دارم کتاب عذاب وجدان میخوانم هنوز. دلم نمیآید از بس قشنگ است. چند روز قبل آیدا برای دور هم فیلم بینیشان، فیلم Amore را گذاشته بود توی اینستاگرامش. یاد تمام رنجهامان افتادم.…Continue reading مرا تو بیسببی نیستی ..
برچسب: همشهری داستان
گردکان بر گنبد است*
کامنتینگ غیر فعال است ۱. چند وقت پیش خانم فاطمه گودرزی مهمان برنامه رامبد جوان بودند و گفتند که اگر کسی جوک بیمزه هم تعریف کند ایشان میخندند تا به طرف برنخورد. این مطلب مدام ذهن مرا قلقلک میداد. آیا این کار درست است؟ چرا؟ طرف متوجه نمیشود؟ … در طالعبینی بهمن ماه نوشته است…Continue reading گردکان بر گنبد است*
خزعبلاتهنّ!
دیروز نقاشی کشیدم. با اینکه سایز تابلو کوچک بود هنوز تمام نکردم. امروز نتوانستم ادامه بدهم چون دیشب امیر جعبهی رنگهام را گذاشت بالا. امروز بافتنی بافتم. غمگینم چون با این که دیروز که خودمان تمرین کردیم پاهام خوب بودند، امروز در کلینیک جواب نداد. میدانم! همه میگویند نباید ناراحت شوم و روند کاملاً طبیعی…Continue reading خزعبلاتهنّ!
از ناشناختنها
دیشب با امیر حلوای شیرازی پختیم. دارم تمرین میکنم به خواب لاجرم غلبه کنم. دارم نقاشی زیبایی با مدادرنگی میکشم. هر چند ترک بافتنی فعلاً دست چپم را ضعیف میکند ولی صرفاً بافتن زندگیام را تک بعدی میکند. دوباره کتاب خواندن را از سر گرفتهام. امیر چند روز پیش باز ناپرهیزی کرده است و کتاب…Continue reading از ناشناختنها
فاش میگویم و دلشادم!
یک درفتی دارم که نوشته بودم یکماه پیش برای وبلاگ که گم شد. بهانه نداشت یعنی. نوشتهی حبیبه جعفریان را در همشهری داستان تیرماه (+) که خواندم دیدم وقتش رسیده است اما باز اتفاقاتی افتاد که نشد بنویسم. برادر بزرگم کتابخانهی مفصلی داشت. در این کتابخانه فقط تعداد انگشتشماری کتاب برای کودکان و چند رمان…Continue reading فاش میگویم و دلشادم!
یه نشونی برام بفرست!
در طول کارم در بیمارستان که حدود سیزده سالی طول کشید دو جفت چشم را دیدم که صاحبانشان خود را رها کرده بودند. یکیشان زن باردار دوقلویی بود که بیماری دریچهی قلب داشت و من فقط دقایق پایان زندگیاش در اتاق زایمان را دیدم [عضو گروه احیا بودم و لاجرم در هر نقطهای که…Continue reading یه نشونی برام بفرست!
صدالبته!
توجیهات: ماهنامه داستان همشهری اردیبهشت امروز رسید دستم. تجربهای که فرستاده بودم دیپورت شده بود البته. نویسندگان تجربه [تقدیمنامچهها] البته نامشان به شدت آشنا هستند و خوب البته آدمی را مأیوس میکنند. خوب چه کاری است فراخوان دادن اصلاً؟ القصه. ما هم مثل کامشین (+) عزیزتر از جان آمدیم فرستادهامان را در وبلاگ انتشار دادیم.…Continue reading صدالبته!