ما به رنجوری و مهجوری و دوری ساختیم*

مهدیه گفت عمه دو تا لحاف می‌کشی سنگین نیست؟ بعد با دستهایش نشان داد که لحاف سنگینش را چطور بغل می‌کند. هنوز مهر هفته اولش تمام نشده دو تا لحاف پشمی سنتی می‌کشم. پکیج روشن است، برفی نباریده، بادی تن درختان را نتابیده اما من سردم است. سرما در قلبم است، با هر تپش سرما…Continue reading ما به رنجوری و مهجوری و دوری ساختیم*

پَستی‌های آبگیر*

نگران پاییزم، نگران برگ‌هایی که در قشنگترین رخت‌هاشان رها می‌شوند. نگران بلندی پنجره‌هایی که خو نمی‌کنند به پرده‌های ضخیم، نگران دلتنگی چشمانم، و بی تماشایی روزهای کوتاه، نگران قلبی که، برای باران تنگ است، و قدم‌هایی که، دیگر روی برگ‌های مُرده نخواهند نشست.. ‌ سوسن جعفری ـ شهریور نود و چهار ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ * در مقابل…Continue reading پَستی‌های آبگیر*

سلام!

آمدن، بعد این‌همه نبودن، مُردن برای فرار از تحمل سوختن، سوختن از آن‌چه نه‌خود است، ناخودی‌هایی که همه‌ی خودت را، تمام بودت را بخواهند که نابوده کنند … سلام! مُردن، نه آسودن‌م بود و نه پیمودن راهی که گزیده بودم. ناگزیری خنده‌آوری بود رفتنی که به یک‌باره برای نجات آن‌چه از من باقی مانده بود،…Continue reading سلام!