چند سال قبل زمانیکه هنوز پای تاختنم بود داشتم از شیفت صبحکاری میرفتم خانه. چون قرار بود اضافه بمانم، برایم ناهار گرفته بودند. ماهی بود و من اصلا ماهی دوست ندارم. چون گرسنه نبودم نخوردم و داشتم با خودم میبردم خانه. ظرف سفید غذا توی دستم نزدیک نگهبانی زن بینوایی کلافه از گرما و خسته از من پرسید کجا غذا میدهند؟ من با دست آشپزخانه را نشان دادم. کدام غذا بنده خدا؟ اینجا آشپزخانه بیمارستان است. زن داشت میرفت سمت آشپزخانه و من درمانده ایستاده بودم به تماشا. من که ماهی دوست نداشتم. بیشک خانه غذا داشتیم. چرا غذا را ندادم به او؟
این یکی از موقعیتهایی بود که به سادگی از دست دادم. همیشه میگفتم کاش اِل میکردم بِل میکردم ولی من درست بشو نیستم. نشان به آن نشان که یک شب ساندویچ و پیتزا به دست و گرسنه داشتیم برمیگشتیم خانه. موقع پارک ماشین، پسرک ژندهای که چرخدستی آشغال جمعکنیاش را هل میداد از بوی غذا کم مانده بود بزند به پرویز. ما بهش تذکر دادیم که هِی حواست کجاست و یحتمل هم دانستیم کجاست ولی از غذایم به او ندادم. من از غذای خودم به او ندادم … نه. ندادم. حتی وقتی امیر گفت چیکار کنیم. گفتم «بریم.»
بله. بریم.
حالا که شکمم سیر شده است میگویم با خودم، دومین فرصت هم سوختی …
سلام سوسن خانم وبلاگتون رو ویولت بهم معرفی کرد راستش من یک سوال ازتون داشتم چون دارم امار میگیرم چندساله مبتلا به این بیماری شدید؟ و نوع ام اس تون چه نوعی هست. با تشکر فراوان
سلام. چهارده ساله اماس دارم. به من گفتن دویک داری