زن دارد کودکش را شیر میدهد و «سمر» تماشا میکند و خوشحال است که با خانوادهی شوهرش قطع رابطه کرده است و اعتنایی به حرکات موزون دختر بزرگش که «رعنا» را هم زمزمه میکند ندارد. حتی به گمانم به این هم فکر نمیکند که شوهرش که لابد شبکار باید باشد کنار زنی دیگر در خانهی…Continue reading خوشبخت زنی
ماه: مهر ۱۳۹۱
:]
لبخند رضایت مرد عابری که ترافیک را کور میکند …
فراموشخانه!
فراموشی یک مقولهی خودآگاه است یا ناخودآگاه؟ وقتی نوشتهی نسیم (+) را میخواندم دقیقاً میتوانستم بهت و وحشتش را درک کنم. راه رفتن و حتی بلند شدن این روزها برایم شبیه جادو کردن است. کاری که نشدنی است و من هرگز مرتکبشان نشدهام. عکسها و فیلمها و خاطرات نمیتوانند به پاهای من تلقین کنند که…Continue reading فراموشخانه!
Revelation
در خوابهایم آدمها باد میکنند، دست و پاهاشان دراز می شوند. در خوابهای من آدمها چیزی برای مخفی کردن ندارند، همه چی را میبینم. جنایتهاشان. خباثت و کینه و حیله و مهربانیشان را حتی. عیب این خوابها این است که در ناخودآگاهم دخیره میشوند و به مرور تراوش میکنند بیرون. منفد تراوششان فرق دارد. برخی از…Continue reading Revelation
مهر بود بی مهربانی …
اول مهر بود و هوای یزد، دلکش و دل انگیز و باغچهی مدرسه پر از انار بود. پنجرهی کلاس هم باز بود. آقا معلم صندلیاش را گذاشت کنار پنجره … نیم ساعتی آقا معلم در تفکر بود. بعد بلند شد و سری به میزهای بچهها زد. یک مرتبه آقامعلم، سیلی محکمی به اصغر زد. طوری…Continue reading مهر بود بی مهربانی …
یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*
من روز اول مدرسه گریه نکردم. سالهای قبلش وقتی برادرها میرفتند مدرسه من هم بیدار میشدم با صدای بچههای انقلاب رادیو. لباسهامان مثل حالا نبود، من سورمهای تن کردم. از خانه تا مدرسه را هم تنهایی رفتم. خانم معلم کلاس اولم «برزگر» بود. از او به خاطرم جوشهای صورتش مانده است که موقع عصبانیت میکَند…Continue reading یاد میداری که با من جنگ در سر داشتی؟*
ان مع العسری یسری
اتفاقهای خوب میافتد. خبرهای خوب. کتاب احمدرضا چاپ شده است. مژگان مادر شده است. رامک دکترا قبول شده است. سیب رفت سر خانه و زندگیاش و من انرژی میگیرم از دیدن و شنیدن خوشی دوستان. حالم خوب است چون با شخص پر انرژی و مثبتی هر روزم را آغاز میکنم. ناتوانیها به مرور کمرنگ میشوند…Continue reading ان مع العسری یسری