أرجعی

خوبِ من! چقدر شده است که بالای هیچ برگی ننوشته‌ام: «خوبِ من»؟ و آن‌وقت نشده است تا بنویسم. از ظریف‌ترین و عمیق‌ترین احساساتی که گریبانِ روان‌م را می‌گیرند و جز تو، کسی نه می‌خواهد و نه می‌تواند گوش کند؟ به سیلِ کلماتِ مطنطنی که حتی در ادراکِ حسرت و اندوهِ من ناتوانند. جریانِ خروشانِ لطمه‌ها…Continue reading أرجعی

تبریز و برفِ بی‌مثالش!!!

سرما خورده‌ام. از دیروز صبح که تهِ گلویم هی می‌خارید و هی امیر می‌گفت سوسن آمانتادین بخور و من گوش ندادم، فکر می‌کردم که چی شد که سرما خوردم؟ چهار و نصفه روزی که تبریز بودیم با کسی که سرماخورده باشد برخورد نداشتم، هوای تبریز هم خوب سرد بود. حتی برف هم باریده بود. لباس…Continue reading تبریز و برفِ بی‌مثالش!!!

دید و بازدید

نمی‌دانم شما هم این حالت را تجربه کرده‌اید؟ که جایی دعوت شده باشید و بعد ببینید از اتفاق کسانی هم آنجا هستند که عزیزی را در همان حوالی از دست داده‌اند. خوب این آدم برای شما هم عزیز بوده است، برای همین در برخورد با این‌ها، دست و پاتان را گم می‌کنید؟ می‌مانید که با…Continue reading دید و بازدید

اولین موتیفاتِ سال۹۰

۱.       خوب، سالِ خرگوش هم به حول و قوه‌ی الهی، تحویل شد. مبارک باشد. ۲.       سبزه‌هام هنوز خوب قد نکشیده‌اند، مهم این بود که سبز بشوند، که شده‌اند. سفره‌ی هفت سینِ امسال من مادر را در کنارش کم داشت. حتی مرا و امیر را. سفره را چیدم و رفتیم منزلِ مادر امیر، کنار آنها سال…Continue reading اولین موتیفاتِ سال۹۰

یادمان باشد، اسکروج نباشیم.

و یادمان باشد، از جنگ و طمع دوری کنیم. و یادمان باشد، شاد باشیم، در شادی‌ها شرکت کنیم و از آنچه داریم، دیگران را نیز، صرف‌نظر از موقعیتِ اجتماعی‌شان، بهره‌مند کنیم. ببخشیم و بخشنده‌گی پیشه کنیم و از بودن در کنار یکدیگر لذت ببریم. بدطینت نباشیم، ستیزه‌جو نباشیم. دروغ نگوییم و خیانت نکنیم و زیر…Continue reading یادمان باشد، اسکروج نباشیم.

درخت زیبای من

چهارده ساله بودم که با خواندنِ کتابی، گریه کردم. تنها گریه کردن نبود. زار می‌زدم و طوری اشک‌هام روی گونه‌هام می‌ریخت که انگار نخِ تسبیحی پاره شده باشد روی صورت‌م. عید بود، مهمان‌ها که می‌آمدند می‌خزیدم توی اتاق و یک لحظه زمین‌ش نمی‌گذاشتم. آن‌وقت آخرهای کتاب بود که زار زدن‌هام شروع شدند. مادرم پرسید چی…Continue reading درخت زیبای من

کوکو یک پرنده است!

دیشب فیلم «بچه‌ی رزماری» را تماشا می‌کردیم. فیلم بدی نبود، آنقدر موفق بود که تا آخر فیلم مرا هیجان‌زده، با دهانِ باز جلوی تلویزیون نگاه‌دارد. مُهره‌ها را عینِ یک داستانِ پلیسی از نوعِ آگاتایی مرتب و بی‌خدشه چیده بود. گاهی یک کلیدهایی به بیننده می‌داد، ولی سریع بیننده‌ی هوشمندش را دور می‌زد و یک بازی…Continue reading کوکو یک پرنده است!