اول اینکه فکر کردید، خیال کردید که من شلوغ شده باشم توی زندگیی متأهلی و بشور و بساب و بیخیال وبلاگنویسی شده باشم. تا دلاتان بخواهد شلوغ شدهام و درگیر بشور و بساب و چی بپزم برای شام و ناهار چی بخوریم و صبحانه؟ کیک بپزم آقامون در عرض یک ساعت ناپدیدش کند آن هم…Continue reading خانهی کوچک خوشبختیی «ما»
ماه: آذر ۱۳۸۹
موتیفات آبانی
۱. مادر دارد خودش را آماده میکند برای تنهایی زندگی کردن. اینکه شبهایی که من نیستم، تنها میخوابد و از کسی نمیخواهد برود پیشاش. اینکه میرود وقتِ دکتر میگیرد و میرود آزمایش میدهد و نوار قلبی، تنهایی، یعنی میخواهد به من ثابت کند میتواند تنهایی گلیماش را از آب بکشد. مثل پارسال که بعد از…Continue reading موتیفات آبانی
روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!
قرار بود امروز، طور دیگری جمع شویم دور هم. آنطور که باید نشد. آنوقت، دوازده نفر از بهترین دوستانِ دورانِ کار در اتاق عملام، به استثنای دوستانی که بنا به دلایلی، یا دورانِ طرحاشان تمام شده بود یا رفته بودند بیمارستانهای دیگر ولی با هدایایی که به نمایندگی فرستاده بودند، مهرشان را ابراز کرده بودند،…Continue reading روزهای خداحافظ دوستانِ خوبم!
الحاجیه خانومی که شمائید!
گاهی یک مراسم خداحافظی، به مناسبت رفتنِ همکاری، دوستی، فامیلی به حج تمتع، میشود بهانهای برای تازه شدنِ دیدارها. دوستیها. زنده شدنِ خاطراتی که خواسته یا ناخواسته، جایی دنج گیر آوردهاند و خفتهاند. تماشای صورتهای آشنا، دیر حتی اگر باشد، تماشای لذیذی است. حک کردن صورتهاشان، لبخندهاشان و بیدار کردن احساساتِ رقیقی که اینطور مواقع…Continue reading الحاجیه خانومی که شمائید!
موتیفات چشم و همچشمانه
۱. اینکه همه، تقریباً همه تازگیها حساس شدهاند به این گوگلسرچ. اینجانب از لحاظ چشم و همچشمی و از قافله عقب نماندهگی رفتیم سری زدیم، دیدیم تنها کلمهی مستهجن منتهی شده به وبلاگِ اینجانب ترکیبِ «خاطراتِ شهوتی» با بالاترین ارجاع و «کف پا لیس» با کمترین ارجاع میباشد! یعنی اساسی خورد توی ذوقامان! ۲. بعد…Continue reading موتیفات چشم و همچشمانه
نشسته بود سر نهاده به دامن*
لعنتی. پاهایم را میگویم. این همه خواب که میبینم و میبینند، با پاهای خودم. دلم میخواهد، هر قدر هم که بگویی برایت مهم نیست، برای من مهم هست. تماشای پاها این روزها، سرگرمی شده است برایم. تماشای قدمهای تُند، دو تا یکی کردنِ پلهها، دویدنها. رقصیدنها. هر قدر که خودم را گول بزنم که نگاه…Continue reading نشسته بود سر نهاده به دامن*
مامان چطوری مامان؟
همیشه که اینطوری نبود. حتی یادم هست یک زمانی متنفر میشدم. حس میکردم دوستام ندارد و همهی جاناش بسته است به پسرهاش. حتی وقتی بچهتر بودم، [لعنتی] فکر میکردم از اینی که هست جوانتر است. وقتی من پیشاش هستم، پیر میشود و وقتی نیستم، جوان میشود. حتی به دوستم گفته بودم مادربزرگام است. دلام میخواست…Continue reading مامان چطوری مامان؟