گفتم آهن‌دلی کنم چندی؟*

بعد از هشت سال، از بس از پینترست پیغام پسغام می‌رسید به صندوق الکترونیکی که گفتم بروم ببینم چه خبر است. خبر باز کردن پوشه تبریز و دیدن عکسی هوایی از قشنگ‌ترین نقطه عالم بود. لرزیدن دل و تر شدن چشم.     شاکی من باید باشم یا تو؟ گیریم شنبه توی مسیر خیالم از…Continue reading گفتم آهن‌دلی کنم چندی؟*

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک

دیشب ناگهان یاد این نوشته افتادم. یاد آن روز برفی. یاد اینکه چطور سراسیمه خودش را رسانده بود به من تا مبادا توی برف زمین بخورم کسی نباشد بلندم کند، و خب با گریه خوابیدم. کسی در من نهیب می‌زد شب عید است با گریه نخواب اما بی‌صدا گریه کردم و بی‌خبر خوابم برد.  

وین دل بی‌تاب من از صبر بارانی کند*

باری تعالی در سوره مبارکه معارج می‌فرماید: إِنَّ الْإِنْسانَ خُلِقَ هَلُوعاً (۱۹) إِذا مَسَّهُ الشَّرُّ جَزُوعاً (۲۰) وَ إِذا مَسَّهُ الْخَیْرُ مَنُوعاً (۲۱) همانا انسان، بى‌تاب و حریص آفریده شده است. هرگاه بدى به او رسد، نالان است. و هرگاه خیرى به او رسد، بخیل است.   هلوعا یعنی بی‌تاب و حریص. آخ.   *قطران…Continue reading وین دل بی‌تاب من از صبر بارانی کند*

همه چیز را.

این را یکشنبه صبح نوشتم، که صبح از تهران رسیدی. چطور نوشتم یادم نیست. اما بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. خواب اما، بر چشمهای خیسم غلبه کرد و نیمه کاره ماند. قصه اما از روزی شروع شده بود که این عکس را دیدم. پیراهن گلریز دامن پلیسه‌ای تنم می‌کنم. می‌توانم مثل برادر زاده‌ام که فهمید تا…Continue reading همه چیز را.