اخطار: این داستان به نام سوسن جعفری در سایتهای هفتسنگ و جغد ثبت شده است، از آنجاییکه یکبار دزدیده شده است، لذا هرگونه دستبرد و ثبت به نام خودِ این داستان نشانهی ضعفِ شخصیتِ شما میدانم. تقدیم به شهید حسن بلندی … که هرگاه داستان شهادتش را میشنوم، وسوسه میشوم بنویسم، بنویسم …این یک چیزی…Continue reading مردی که صورت نداشت
ماه: تیر ۱۳۸۶
شکوه انسان به ناگفتههای اوست
نویسنده: خوب میشناسی یکشنبه، ۲۷ خرداد ۱۳۸۶، ساعت ۲۱:۱۱ تو یک عمره که دروغ میگی ظریف و زمخت و هم برات فرقی نداره. این تازگی نداره ۱. برای کسی که من میشناسمش و گاهی گداری کامنتهای باشکوهی اینجا برای من مینویسد، و چون هیچ نامی ندارد، در آدمیزاد بودنش مرددم، زیرا آدمی نمیشناسم که…Continue reading شکوه انسان به ناگفتههای اوست
بانوی من … بانوی عطر و آینه
بانو، میگذاری این وقت شب که نشستهام، اینطور نلرزم از ترس سایههای شبانه که بلند کشیده میشوند روی چشمهایم؟ بانو، میشود این صدای نوحه را نشنیده بگیرم و بنشینم کنار پاهایت و سرم را بگذارم … روی … نه! سرم را بگذارم روی زانوانم و تو گوش بدهی که چقدر حقیرم؟ میدانی بانو، خیلی…Continue reading بانوی من … بانوی عطر و آینه
تمام میشوی …
سرم را ساعتهاست گذاشتهام روی شانهات، دستهایت میان من و تو، حصاری شدهاند از تردید … با خودم میگویم «دیگر بس است سوسن!»، … خیلی دیر شده است برای رهانیدن روحی که در بند روحی، ابرامی مضحک را تجربه کرده است. نبوده است تا ببیند که چگونه از دوست داشتنها و مهربانیهای زلالی در عطشی…Continue reading تمام میشوی …
حاج شیطان عباسعلی!
آقا اجازه ؟ آقا بعضی اوقات که “عمه سکینه “خانه ما می آید پدرم و مادرم اصرار میکنند که حتما شب خانه ما بماند آقا اجازه ؟ آقا وقتی “عمه سکینه” قبول میکند که شب پیش ما بماند آقا ما بقول شما بزرگترها با دممان گردو میشکنیم چون میدانیم که شب یک قصه کوتاه ولکن…Continue reading حاج شیطان عباسعلی!
موتیف -۲
۱. آنقدر گفت تا که چشمم زد! حالا راحت شدید اخوی که ما را دست به قلم نمیرود؟! ۲. چقدر این دختر شده است این روزها مثل من در همان روزهای دورم … « زمانی کوه را مشت میکردم … زمانی زمین لقمهی مدرسهام بود … زمانی همه را دوست داشتم … زمانی عشق آبنباتم…Continue reading موتیف -۲
یک مشت تمشک … یک مشت ناپروکسن!
«به سر در شهرداری، بین دو بالکن طبقهی اول، چند سال قبل از جنگ تصویری نصب شده بود. مجسمهای از نیمرخ یک مرد. طبیعتاً کنجکاوی اهالی سانآندرآ به این جریان جلب شده بود. آثار هنری میبایست فقط قدیسان را نشان بدهد و بس. از اینرو چند دهاتی با عجله به سراغ کشیش رفتند تا جویای…Continue reading یک مشت تمشک … یک مشت ناپروکسن!