بیا جانم … بیا!

خانه‌امان گرم است. از آن خانه‌های قدیمی‌ ساده‌ی صمیمی. از آنها که دیوارهای کلفت و سقف بلند دارند. که یک حیاط بزرگ دارند با یک حوض سیمانی‌ ترنجی که پدر با دست‌های خودش ساخته است. آبی رنگش زده‌ایم. که حیاطش باغچه دارد با بوته‌های پیر رز و درختان کهن‌ِ انجیر و آلبالو و انار. تاک…Continue reading بیا جانم … بیا!

Breaking News

چندین سال پیش بود. شیفت عصر بودم و تا ظهر وقت داشتم. رفتم دوش گرفتم و بعد مثل همیشه «دانور» مالیدم به کفِ پاهایم و جوراب پوشیدم و جلوی تلویزیون و نزدیک طاقِ در، دراز کشیدم. شبکه‌ خبر داشت بریکین نیوز پخش می‌کرد: رضازاده رکورد زده بود و شده بود قهرمان جهان. مادر که عاشق…Continue reading Breaking News

در اندرون من گنه‌کار

اول اینکه :از این عکس زیباتر؟ دوم اینکه: داشتم می‌گفتم اسم اعظم حک شده است پشتِ نگین انگشترم. گفت نباید موقع رفتن به دستشویی، دستت باشد. گفتم واه! آن‌وقت نباید اصلاً بروم دستشویی، چون روح خدا در کالبد من است! گفت دقیقاً، ولی نه به این معنا. اینکه می‌گویند روی آیات قرآن و اسم خدا…Continue reading در اندرون من گنه‌کار

نقد خدای ناخدا

همیشه، حوادث ناگوار، به یکباره اتفاق می‌افتند و مثل تخلیه‌ انرژی و یا تخلیه‌ بار الکتریکی، آنقدر سریع روی می‌دهند، که تا مدت‌ها، نمی‌شود درک صحیحی از ماوقع داشت. همیشه، وقتی حادثه‌ ناگواری برایمان رُخ می‌دهد، انگار نظم جهان به هم ریخته و سهو عظیمی روی داده و قرعه‌ای اشتباهی زده شده باشد، با یک…Continue reading نقد خدای ناخدا

یادآوری

هر طور که حساب کنی، شگفت است که من در هفتم مهر ۸۸ این را نوشته‌ام و تو برای هفتم مهر نوشته‌ای! ریحانه‌ ما شانزده سال داشت! ریحانه همه‌اش شانزده سال دارد. بالای سرش، داخل یک جعبه‌ آلومینیومی پنجره دار، که پرده‌های توری چین‌دار دارد و دو سمت پنجره با روبان قرمز رنگ جمع شده‌…Continue reading یادآوری

موتیفات آخرین روز تابستان

۱. ابتدا اینکه: آقای خصوصی نویس محترم! ما شدیداً خوشحال می‌باشم* که دیروز وسوسه شدم با شما تماس بگیرم. یعنی یک جورهایی در این موقعیت خاص روحی و فکری اتفاق فوق‌العاده‌ای هم محسوب می‌شود. یعنی بعد از اینکه سخن قَد کشید و گفتید قطع کنم تا شما تماس بگیرید و به طرز شگفت‌انگیزی دقیقاً همان…Continue reading موتیفات آخرین روز تابستان

همه چی آرومه!ما چقد خوشحالیم!

چند روزی بود زانوی چپم موقع راه رفتن، قفل می‌شد و به سختی می‌توانستم خودم را حرکت بدهم. خیلی فکر کردم به اینکه چرا این اتفاق افتاده است. می‌دانستم که عود مجددی در میان نیست، خستگی هم نبود. به گزینه‌های زیادی فکر کردم آخر سر علت را یافتم و برطرف‌ کردم. غرض اینکه، در همان…Continue reading همه چی آرومه!ما چقد خوشحالیم!