حالا دیگر ایمان آوردهام من سالها پیش مردن خودم را، عشق ورزیام به مرد را و حتی نوع بیماریام را پیشگویی کرده بودم … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چیزی به اندازهی بالارفتن از آنهمه پله اذیتش نمیکرد، حتی به اندازهی حرفی که خواسته بود بگوید و نشده بود. برای کسی فرقی نمیکرد او خوب بود یا بد، میگفت…Continue reading من مردنم را پیشگویی کردهام – تعلق
ماه: آبان ۱۳۸۴
طرح یک داستان*
و خدا دید و شنید و احساس کرد که من شایسته ترم به درد یا شاید درد شایسته تر است بر من، و هملت را رها کردیم حیران میان بودن و نبودن، هیاهوی بسیار برای هیچ … ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اوایل شب بود که سراسیمه از خواب برخاست، عرق سردی تمام تنش را پوشانده بود، احساس می…Continue reading طرح یک داستان*
بانوی بادبادکم!
آفتابی نمی شوی این روزها … دلم می خواست اینبار تو اینجا منتظرم باشی تا من! مثل همیشه … نردبام را تکیه داده ام به همان دیواری که خیلی وقت است پیچکهایی که کاشته بودیم؛ آنقدر سبز شده اند و بالا رفته اند که دلم نمی آمد تکیه اش بدهم، اما خب تو قرار بود…Continue reading بانوی بادبادکم!