دگزا دارد در من کار خودش را میکند. نبردی سنگین و پرسوز در دو پا و دندهها و نوک انگشتانم بر پاست. چنان سنگینم و چنان تبدار. اولین بار است که هر دو سمت بدنم درگیر است. نوک انگشتان دستهایم انگار که باد کرده باشند چیزی حس نمیکنند. نمیتوانم چیزی به دست بگیرم. همین الان…Continue reading این قرار بود موتیفات بشود، شد این.
ماه: اردیبهشت ۱۳۹۶
گٓوٓن از نسیم نپرسید، خودش میدانست.
میپرسند جایى را براى رفتن دارى..؟ میگویم رفتن که جا نمیخواهد .. ماندن است که جا میخواهد و دل خالى از اندوه! براى رفتن یک چمدان کوچک، کمى دلهره، یک شیشه خالى از عطر، و دلى که تاب بیاورد کافیست! مژده خردمندان
مارتین فقط میگوید من پیشتم. نترس.
کاش کسی بیاید توی چشمهایم نگاه کند بگوید بگو ببینم چی شده تا چشمهام داغ شد خیس شد لبم لرزید چانهام چین خورد بغلم کند محکم بغلم کند بگذارد یک دل سیر گریه کنم. نگویم چی شده است. دیگر نپرسد چی شده است. فقط بغلم کند. آخ. کاش فقط یکی بیاید بغلم کند. فقط بغلم…Continue reading مارتین فقط میگوید من پیشتم. نترس.
اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*
اکبر را چند روز پیش در خواب دیدم. اوایل شب که بعد از تلاشهایی وحشتناک در خواب بیدار شدم و دوباره خوابم برد نزدیکیهای اذان بعد از دیدن اکبر بیدار شدم. خواب اوایل شبم به قدری وحشتناک بود که ترجیح دادم بقیه شب را توی اتاق نشیمن بخوابم. بالطبع امیر هم. اکبر شده بود همکارمان…Continue reading اگر می خواهی مزرعه خوشبختی خود را توسعه دهی خاک قلبت را هموار کن*
از عالیجنابان
اطرافیان و نزدیکان عالیجناب در لباسها و شغلهای کشوری و لشکری بودند. اما کمتر کسی از ایشان از امور کشوری و لشکری سر در میآورد. البته در میان اطرافیان، رداپوشهایی هم بودند که به تنها چیزی که فکر نمیکردند خدا و آخرت بود. اینان هم در سایه رداهای خود به مالاندوزی و عیش و عشرت…Continue reading از عالیجنابان