از احمد تا احد یک میم فرق است جهانی اندر این یک میم غرق است یقیناً میم احمد میم مستی است که سرمست از جمالش چشم هستی است … دلم آن طواف را میخواهد گرداگردِ تو، آن گرمای نفسگیری که از رمق میاندازد آدمی را … دلم آن آسمانِ صافِ آبی لاجوردی را میخواهد بالای…Continue reading رحمه للعالمین!
ماه: تیر ۱۳۹۰
کپیرایت خوب است!
مطلب مصوری را فراهم آورده بودیم با کلی مشقت و مکافات که البته بلاگفای بینوا تاب حجم تصاویر را نیاورده و دچار خودسانسوری وسیع و فراخبالی شد! ما هم رفتیم پرشینبلاگ را خجالت دادیم ایشان هم روی ما را زمین نزد! نه که کم میرویم زحمتاش میدهیم، نازمان را میخرد خوب! این هم لینکش (+)…Continue reading کپیرایت خوب است!
استراحت مطلقی که من باشم!
نشان به آن نشان که دیشب موقع خواب رفتن، به امیر گفتم یک مدتی به من استراحت بدهد. استراحت مطلق، یعنی هر وقتی دلم خواست بلند شوم، هر چی دلم خواست بخورم و کسی از من انتظار نداشته باشد لباسچرکها را بریزم توی ماشین و ظرفهای شام و ناهار و غیره را بشورم [عجب فعل…Continue reading استراحت مطلقی که من باشم!
ای کاروان آهسته ران …
نشان به آن نشان که تا در خانه را باز کردیم و داخل شدم، چشمم افتاد به عکس روی دیوار که عید امسال تبریز انداختیم با مادر و دادش احمد و زن و بچهاش و بعد طوری گریهام گرفت که کم مانده بود خفه شوم از زور ترکیدنِ بغض لعنتی که نمیدانم تمام این مدت…Continue reading ای کاروان آهسته ران …
نورالعینی!
مادر امشب پرواز دارد. دلتنگِ خانهای است که پنجاه شصت سال عمرش را نزد خانوادهاش در آن زندگی کرده است. دلتنگِ باغچهاش است و گلدانهای روی رفِ پهنِ پنجره. حتی دلتنگِ کوچه و همسایههایی که باقیماندههای همسایگان قدیمی هستند. حتی به گمانم دلتنگِ تنهاییاش در آن خانه است. بعد از آن روزی که اینجا درد…Continue reading نورالعینی!
اتمام حجت!
تصمیم داشتم امروز در مورد موضوع دیگری بنویسم ولی وقتی دیشب فهمیدم یک آدم ناحسابی رفته است به اسم من در وبلاگِ نگار کامنت نوشته است و خاطر رفیقی را آزرده است، آمدم بنویسم که «تویی که فکر میکنی من میشناسمت»! من هیچ نمیشناسمات و آن کامنت مزخرفِ پر از اشکالاتِ املایی و انشایی را…Continue reading اتمام حجت!
از نامخاطبها!
به آن دختر کوچولوی بلوز زرد لیمویی که روسری خالدار سرش کرده بود و ندیدم چه شکلی است و چمباتمه زده بود کنار باباش و با ماژیک نوکپهن داشت روی یک قطعه تخته نئوپان مینوشت: طالبی شیرین … فلان تومن: دلم پَر کشید آمد سمتِ دلِ تو … حس کردی؟!