داشتم از پلهها میرفتم بالا. ساختمان نیمسازی بود. هنوز پلهها را جا نگذاشته بودند. یک برآمدگیهایی بودند سیاه رنگ. به زحمت از پلهها میرفتم بالا. دیوارها هنوز آجرچین بودند و گچکاری و سفیدکاری نشده بودند. سیمانی بود. ستونهای تیرآهن جا به جا. داشتم از پلهها میرفتم بالا. هنوز هوا روشن بود. یعنی از جاهایی…Continue reading زنگها برای که به صدا در میآید.
ماه: آذر ۱۳۸۸
مریمی که یک جلوش بینهایت صفرها دوستش میدارم!
روز شادی داشتم. یک روز شاد و به یادماندنی در جمع همکاران و دوستان عزیزم. در جشن عروسیی مریم. مریم نازنین. مریم مهربان. مریمی که هیچوقت تنهایم نگذاشت. مریمی که بینهایت دوستش دارم … مریمی که امروز زیباترین عروسی شده بود که در عمرم دیدهام. مریمی که چنان از دیدن چهرهی ملیحاش انرژی گرفته بودم…Continue reading مریمی که یک جلوش بینهایت صفرها دوستش میدارم!
خاله بودن، عمه شدن!
از همان بچهگی که طاهره مدام برادرزادههایش را به رخ من میکشید عاشق این بودم که «عمه» بشوم. خوب من قبل از اینکه به دنیا مشرف شوم، «خاله» تشریف داشتم. حس خوبی نداشت. طاهره خاله نبود. من هم خاله بودنام را به رخ او میکشیدم. ولی در درونام عطش بغل گرفتن برادرزادهای که صدایم بزند…Continue reading خاله بودن، عمه شدن!
میان بخارها، تاریک شدی!
به گمانم شب بود. یا یک چیزی شبیه آن. تاریکتر. خوفناکتر. نشسته بودم که تاریک شد. تو دورتر، کنار پنجره ایستاده بودی و داشتی بخار نشسته روی شیشه را خطخطی میکردی و قطرات آب لیز میخوردند به سمت پایین و صورت شیشه را میخراشیدند. صورتت به سمت پنجره بود. حتی وقتی هنوز تاریکتر نشده بود…Continue reading میان بخارها، تاریک شدی!
Shoun the Sheep
۱. بالاخره دیدگان من هم به جمال AntiChrist روشن شد. تماشای یک چنین فیلمهایی صد البته نیازمند سواد فیلمشناسی است ولیکن در موراد خاصی، نیازمند مطالعات وسیعتری هم هست. مثل آشنایی با روانشناسی جرائم و ادبیات اناجیل و تعلیمات مسیحیت در غرب [خصوصاً] و نیز نماد شناسی در مکاتب شیطانپرستی. به هر ترتیب، آنچه از…Continue reading Shoun the Sheep
موتیفات اینطوریانه!
اول اینکه: یک بار هم نوشته بودم اینجا که خواهش میکنم الکی الکی کامنت خصوصی نگذارید. ای بابا چه کاری میباشد احوالپرسیتان را هم خصوصی میفرستید؟! دوم اینکه: میدانی؟ نمیشود. اصلاً هر طوری که سبک سنگیناش کنی و از سر و تهاش هم بزنی نمیشود. یعنی اصلاً پیشینه هم ندارد که بخواهی به آن استناد کنی…Continue reading موتیفات اینطوریانه!
مرگ به ساعت خداوند
۱. داشتم بیحواس میشدم! چشمهای ترسوی احمق هم که مثل همیشه … رفتم توی دیوار … دیوار شدم … دیوار شد … آن هم کجا … دیوار دفتر آقای رئیس! تمام دردهام جمع شدند توی بندبندش که حالا نمیخواستمم! انگار تمام هوارهای نزده را برای حالای دیوار شدن نگه داشته بودم! به اندازه تمام ذرات…Continue reading مرگ به ساعت خداوند