معرفی فیلم

قبلاً هم نوشته بودم که آقامون کلّی فیلم و کتاب دارند و من می‌توانم یک‌سالِ تمام، هر روز با دو تا فیلم و کتاب سرگرم بشوم و نفهمم کی صبح شد و کی شب. البته همه‌ی فیلم‌ها، خوب نیستند: مثلاً «برگشت‌ناپذیر» را ابداً نتوانستم تحمل کنم و آنقدر حالم را بد کرد که چند دقیقه‌ای…Continue reading معرفی فیلم

دود و دَم

[وقتی اندوهگینم، زمانی‌که دنیا، برایم خاکستری‌ی مطلق بی‌خط و خش است، وقتی سنگینی‌ی روح را حس می‌کنم و زبونی‌ی جسم را، چقدر افکارم روشن‌اند و بی‌بند و بار. حتماً اینطوری می‌شود که کسی شاعر می‌شود یا نویسنده یا حتی نقاش چیره‌دستی که می‌آید تصویر جادویی دوریان گری را می‌کشد … یک «همچین» چیزی؟] اندوه، ملازمه‌ای…Continue reading دود و دَم

در مذمت گودر!

خوب یک زمان‌هایی، که کلهم جوگیر رمان‌جات بودیم و دگنکِ بنشین درس‌ات را بخوان بالای سرمان، کتاب‌های غیر درسی را می‌گذاشتیم زیر کتاب و دفترهای درسی و یواشکی و قایمکی، ناخنکی می‌زدیم به میوه‌جات ممنوعه! بعد یکهو سر و کله‌ی «اینترنت» پیدا شد و چت‌روم‌ها شلوغ‌پلوغ شدند و جماعتِ مخ‌زنِ دانشجو و بیکار و علاف،…Continue reading در مذمت گودر!

سی و سومین نُهِ بهمن زندگی‌ی من!

نمی‌دانم. پارسال، درست روز و شبی چنین، که سرگرم تدارکِ جشن تولدم بودم، حتی در خیال‌م نمی‌گنجید که سال دیگرش، چنین روزی، نشسته باشم، بی‌خیالِ فردا و از خواندنِ تبریکِ تولدم در فیس‌بوک و اس.ام.اس‌های بچه‌ها، غرق شعفی کودکانه شوم. هیچ نقشه‌ای برای فردا ندارم. برنامه‌ای نریخته‌ام. آن‌وقت حس می‌کنم شور و شوقِ برادرزاده‌ها و…Continue reading سی و سومین نُهِ بهمن زندگی‌ی من!

زشت و زیبا

حالا به عنوان سرگمی به‌اش نگاه کنیم یا تمرین ِ ظرافتِ انگشتانم، به هر طریق، قلاب‌بافی را خیلی دوست دارم. سال هفتاد و هشت بود که برای اولین‌بار قلاب به دست گرفتم و نخ را دور انگشتِ سبابه‌ی دست چپ تابیدم، اولین کارم، کار شلوغی شد. الآن روی تلفن خانه‌ی پدری جا خوش کرده است.…Continue reading زشت و زیبا

سه‌شنبه!*

مادر پیر داشتن، یعنی هر چه بگویی مادر جان من خانه‌ام خیلی کوچک است، جا ندارم به خدا، باز هم هر بار که کسی عزم آمدن می‌کند این‌طرف‌ها، کلی لوازم منزل و ترشی‌جات و حبوبات و زیرو و غیره می‌بندد به ریش‌شان تا برایم بیاورند. وقتی هم اعتراض می‌کنم می‌گوید مادر به دردت می‌خورد. دلم…Continue reading سه‌شنبه!*

بخوان! به نام گل سرخ!

روخوانی کردن، کار ساده‌ای نیست. باید تسلط داشته باشی به جملاتی که می‌خوانی. به وزن‌شان، به آهنگ‌اشان. درست انگار که کتابی آسمانی را بخوانی با صوت. خصوصاً اگر یکهویی متنی را بگذارند جلوی تو و بگویند «بخوان!» و بگویند صدایت را جمعیتی دارند می‌شنوند. آن‌وقت است که می‌توان دریافت چند مرده حلاجی! آقای ندّاف دبیر…Continue reading بخوان! به نام گل سرخ!