بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست*

بعد از مدت‌ها رفتیم بازار تبریز. جایی که بیشتر از هر جای این شهر رنگ و بوی مادر دارد. گذرهای پر نور پر عطر پر خاطره. از تلألوی بازار زرگرها تا نفس در سینه حبسم در گذر دنبه‌فروشی، نجاتِ جان در گذر ادویه‌فروشی‌ها، بازار پارچه‌فروشان، مغازه‌های آیینه و شمعدان فروشی، حلواهای قند، قندهای مکرر. ابزار…Continue reading بیا که بی تو به بازار عشق نقدی نیست*

سه‌شنبه – مبینا

من خاله مادرش هستم. موقع سزارین از بخش اداری رفتم اناق عمل. مریم پرسید اسم داداشش چیست؟ گفتم مرتضی، گفت اسم این را هم بگذارید مبینا. شد مبینا. وقتی رفتم تهران تازه یک سالش تمام شده بود. خیلی خیلی به ندرت دیده بودیم هم را و هر بار موقع عیددیدنی خانه مادر یا توی شلوغی…Continue reading سه‌شنبه – مبینا

برکت

  پارسال این موقع به امیر می‌گفتم چقدر روزها، ساعت‌ها کُند می‌گذرند. پارسال این موقع‌ها مادر بود و برکت بود و امسال که نیست، می‌گویم امیر برای تو هم تند می‌گذرند روزها؟ تند می‌گذرند روزها…    

شبانه تیره‌تر از زلف پیچ‌پیچ تو بود

  پارسال خرداد بود فکر کنم که گفتند باید موهایت را کوتاه کنند، موهای قشنگت را که تازه حنا گذاشته بودی. به مادر هادی کوچولو گفتم از موهایت برایم بردارد. فکر کنم یازده ساله بودم که توی رمان کلبه عمو تُم نوشته بود حلقه‌ای از موهای طلایی دخترک را به یادگار برداشته بودند. گفته بودم…Continue reading شبانه تیره‌تر از زلف پیچ‌پیچ تو بود

تا که پشکی مشک گردد ای مرید، سالها باید در آن روضه چرید

  از وبلاگ بیست‌و‌پنجم نوامبر (+)   با دوستی حرف می زدم که در یکی از بزرگترین کارخانجات داروسازی (ترجیح میدهم نام نبرم)، مدیر بخش فروش داروی بیماریهای خودایمنی ( مثل ام.اس) در بازار خاورمیانه است. سالی چند بار ماموریت می رود ایران، مثل همین چند روز پیش که تازه برگشته و من پرسیده بودم…Continue reading تا که پشکی مشک گردد ای مرید، سالها باید در آن روضه چرید