شکر نعمت، …

 به گمانم از همان اواسط پاییز گذشته نرفته بودم استخر. اول اینکه آنقدر سرگرم بودم و وقت نمی‌کردم واقعاً و بعدش اینکه تهران کسی را نداشتم که به اعتبار حضورش خطر افتادن توی آب را به جان بخرم. این «اعتبار حضور» یک مسئله‌ی حادی است برای خودش. این شخص معتبر یعنی یک آدمی مثل تسبیح…Continue reading شکر نعمت، …

و اما مختار ثقفی!

خوب بالاخره «مختارنامه» هم تمام شد. البته ظاهراً و همین امروز و فرداست که بعد از چندین باز بازپخش سریال بنا به درخواستِ بینندگان، یک خلاصه‌ی مشتی هم از آن پخش و بازپخش شود و تا مدت‌ها در موردش نقد و بررسی صورت بگیرد. به ما چه؟ این «خود گویی و خود خندی» و بقیه‌اش،…Continue reading و اما مختار ثقفی!

همه‌اش یک سال؟

می‌دانی؟ دستِ کم یک عالم خاطره دارم با تو. آنقدر که گاهی خیال می‌کنم سالیانِ سال است که در کنارت زندگی کرده‌ام و هرگز از تو دور نبوده‌ام. دستِ کم آنقدر شیرین و تلخ داشته‌ایم کنار هم که هیچ کنج خالی از تو در جانم نمی‌یابم. باورت بشود یا نه، من لذت می‌برم از گفتن…Continue reading همه‌اش یک سال؟

سلام. سلامِ مالا کلام!*

خوب برگشتم. دیگر آنقدر ماندنم طولانی شده بود که می‌ترسیدم برنگردم! بعد در آن بی‌اینترنتی همه‌اش خیال می‌کردم از قسمتِ عظیمی از دنیا بی‌خبرم. برای همین هم هست که الآن حدود یک ساعت و نیمی است که توی گودر مشغول خواندنِ تراوشات ذهنی‌اتان بودم. تبریز خنک بود، ظهرهایش نه، داغ بود اصلاً ولی شب‌های خنکِ…Continue reading سلام. سلامِ مالا کلام!*

کوچکترین مدرسه‌ی دنیا در تهران

امروز من و آقامون میهمان آقای شعرانی (+) و پسرهایش بودیم. بعد از این همه مدت که قسمت نمی‌شد بروم کالو دیدن نمایشگاهِ مدرسه، حالا فرصتی دست داد تا میهمانِ میهمان‌مان شویم. عکس‌ها عالی هستند، دز ضمن عکس‌ها برای کمک به مدارس محروم به فروش می‌رسند. اگر دوست داشتید که نه، بلند شوید همت کنید…Continue reading کوچکترین مدرسه‌ی دنیا در تهران

نازنده‌ای که منم!

صدایت می‌زنم. که دیگر نه آبی هستی و نه روشن. کنارم نمی‌نشینی، ایستاده کنارم به نقطه‌ای در دوردست خیره، قلبم در مناقشه‌ای سهمگین. می‌گویم این درد است در خون من، آشفته‌تر. می‌گویم کاش زمین را دهانی بود و زمان را گلویی و تمام دریدگی‌های عالم در همین فضایی که نشسته‌ام. می‌گویم درد ناخواسته می‌آید و…Continue reading نازنده‌ای که منم!

معجزه‌ای از جنس خودمان!

دست و پایش را بسته‌ام. حالا هر طور هم که بخواهد عصبانیت‌اش رامقابل این حرف من نشان بدهد، نمی‌تواند حقیقت را کتمان کند. شاید با من خوشبخت باشد و لذت ببرد از زندگی و این لذت و خوشبختی را با تمام وجودش ابراز کند، وقت‌هایی که می‌رویم بیرون، گردشی، سینمایی، خریدی به وضوح می‌بینم که…Continue reading معجزه‌ای از جنس خودمان!