بابا قهرمانه!

اول یک اعتراف: بارها پیش آمده بود، آن روزهایی که گرم بازار ِ کلاس‌های کنکور بودیم و ترس ِ غول ِ کنکور، متوهممان می‌کرد و هر روز خبری و حرف و حدیثی. عده‌ای می‌رفتند دنبال کارت بسیج و عده‌ای کلاس‌های کنکور و متلک‌هایی که به ایثارگران و خانواده‌ شهدا می‌انداختند که سهمیه دارند و درس…Continue reading بابا قهرمانه!

«این»

کسی به من بگوید، خواب نمی‌بینم. یا اگر همه‌اش خواب است، به من بگوید. که دل نبندم. که بسته‌ام. که آرزو نسازم. که ساخته‌ام. کسی آهسته کند این آشوب بلاخیز را. کسی بلاگردان شود این گردونه‌ مجنون را. کسی بسازد با این آشفته حالی‌ام. با گُم شدن‌های پی‌درپی‌ام. زمانی که می‌گریزد. زمانی که می‌لنگد. زمانی…Continue reading «این»

ققنوسی که شدم!

۱. چه کرده‌ای تو ای عشق نادیده‌ من؟ که می‌جوشد آتش ز چشمان مجروح من؟ ۲. بعد بخواهی «فیل»[داستانک‌های فلسفی‌ برتولت برشت] را بخوانی که گرافیست محترم هی روی جلد و داخل صفحاتش را انباشته است از مورچه‌های طرح‌برجسته خیلی رئال و از طرفی یک عدد سوسن باشی که تا سر حد مرگ وحشت دارد…Continue reading ققنوسی که شدم!

حال درویشی را دارم و جان‌اش را نه

خبر نداشتم امروز، چهل روز گذشته است از رفتن  خانم شاملی (+) نشسته بودم که دوباره آقای نریمانی که آمده بود پرونده‌ها را ببرد، گفت اعلامیه‌اش را زده‌اند. به تعدادی از بچه‌ها زنگ زدم که برخی سر عمل بودند و جواب ندادند وِ زهرا هم گفت می‌روند شمال، مریم هم که رفته است تهران. بعد…Continue reading حال درویشی را دارم و جان‌اش را نه

در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

القصه که با فرزانه (+) امروز رفتیم دَدَر. اول رفتیم یک شکم ِ سیر هات داگ و پچ و سیب‌زمینی سرخ‌کرده و غیره و ذلک ِ پیتزا پائیز نوش ِ جان فرمودیم. بعد خیلی ریلکس و خوشمزه نشسته بودیم درست بغل گوش صاحب مغازه و هی می‌گفتیم و می‌خندیدیم و می‌خوردیم البته. و ایشان را هم…Continue reading در یک روز گرم از تیرماه سال ۸۹ اتفاق افتادیم

بالا بلندی که تویی …

بعد باز می‌بینی سال‌ها و ماه‌ها و روزها گذشته‌اند و دوباره رسیده‌ای به تیر. تیر رسیده است به تو. بی‌اینکه گویی هرگز گذشتنی در میان بوده باشد. هر روز، انگار همین دیروز بود که «تو» بودی. من سرگرم ِ این موهبت. در سازش با رموز ِ آفرینش، دست در کار ِ آفریدن ِ دوباره‌ تو…Continue reading بالا بلندی که تویی …

عکس‌ها و احساس‌ها

می‌گویم هادی می‌گذاری سوار دوچرخه‌ات بشوم؟ می‌گوید مگر بلدی؟ می‌گویم بپر پایین ببینم بچه! سوار می‌شوم. می‌گوید عمه بلد نیستی که! می‌گویم من بلد نیستم؟ من با دوچرخه‌ بابات توی جاده رکاب می‌زدم بچه. نگاه‌م نمی‌کند. چشم دوخته است به پاهایم. می‌گویم دوست داری عکس‌هایم را ببینی؟ می‌نشیند کنارم و تکیه می‌دهد به سینه‌ام. آلبوم…Continue reading عکس‌ها و احساس‌ها