در التماس مرطوب چشمهای سیاهم، نه به تکرار همیشهگی این بود، که نبودم، به غیبت حضوری که تو بودی … چقدر دوست دارم بنویسم از آنچه نشد که اینهمه مدت بنویسم که چقدر دلتنگم … آنطور که معصومانه نگاهم میکنی، آبی و عمیق، و من باز هم مثل آن دورها، سر بگذارم روی شانه کاغذیات،…Continue reading من تشنهام، تو بنوش!
ماه: آذر ۱۳۸۵
از تهی سرشار …
خیلی خیلی کم پیش میآید که به مردن فکر کنم، به اینکه اگر بمیرم، واقعاً ممکن است چه اتفاقی بیافتد؟! به اینکه کاش میشد آدم یک روز، پا بشود برود یک جای دور و دنج، بعد مثل « قوی زیبا » آنقدر بخواند که « خود در میان غزلها بمیرد … »، داستان همهی مردان…Continue reading از تهی سرشار …
در کوچهی ما جای تو سبز است …
در شمارهی هشتم / سال سیزدهم ماهنامهی گلآقا صفحاتی را اختصاص دادهاند به زندهیاد « عمران صلاحی »، مرد خوبی بود، این را میشود توی چشمهای ریزی که بالاتر از سر همهی ماها، افق دیگری را تماشا میکنند فهمید. نوشتههایشان و طنز رک و بیشرم مردی که محجوب هم بود! البته، بسیار دلنشین است. بدون…Continue reading در کوچهی ما جای تو سبز است …
سلام!
آمدن، بعد اینهمه نبودن، مُردن برای فرار از تحمل سوختن، سوختن از آنچه نهخود است، ناخودیهایی که همهی خودت را، تمام بودت را بخواهند که نابوده کنند … سلام! مُردن، نه آسودنم بود و نه پیمودن راهی که گزیده بودم. ناگزیری خندهآوری بود رفتنی که به یکباره برای نجات آنچه از من باقی مانده بود،…Continue reading سلام!