Empty Jar

اولین باری بود که بی‌پولی را تجربه می‌کردم. نمی‌دانم ترم چندم بودم. آه در بساط نداشتم. فشار سنگینی بود. صرفاً به این خاطر که پول نداشتم. نه چون در مضیقه بوده باشم. پول نداشتن، عین این است که در فضایی فاقد اکسیژن گیر افتاده باشی. توی دفتر خاطرات‌ام نوشتم. دیگر ندارم‌اش، چون مرورش آزارم می‌داد.…Continue reading Empty Jar

آخرشه!

مرد بدی نیست. تا دل‌اتان بخواهد مهربان است. خصوصاً با همسرش، یعنی آنقدر دوست دارند همدیگر را که ممکن نیست جایی بروند [هر جایی] و کنار هم ننشسته باشند. آن هم با دست‌های به هم گره خورده. چند تا نیشگون ظریف از لُپ و بناگوش هم جزو ملزوماتِ این هم‌نشینی است. این دوست داشتن، البته…Continue reading آخرشه!

سرانجام …

دنیای عجیب و غریبی است. می‌دانی؟ اینکه روزی برسد که میزبان کسانی باشی که یک وقتی فقط اسم‌هاشان را شنیده بودی و متن‌هاشان را خوانده بودی و یواشکی عکس‌هاشان را دید زده بودی. بعد همین میزبانی، می‌تواند برچسب پرونده‌ای بشود در سازماندهی‌ی پیچیده‌ی خاطرات در سلول‌های مغزت، خاطره‌ای شیرین از دور هم جمع شدنِ دوستانه‌ای…Continue reading سرانجام …

و اما Devic!

خیلی عوض نشده است. ماهیت بیماری‌ام را می‌گویم. رفتیم پیش یک دکتر اسم و رسم‌دار ِ پایتخت. دلهره داشتم و نگرانی نشسته بود توی دلم ولی یقین کوچولویی داشتم که مثل همه‌ی وقت‌هایی که دلهره دارم، اتفاق خوبی در پیش دارم. مطب زیاد شلوغ نبود، هیچ کس جز من عصا دست‌اش نبود، مثل قدیم‌های من،…Continue reading و اما Devic!

یک نامه‌ی سرگشاده!

سلام آقای حضرتِ ابن زیاد؛ شاید شما، اصلاً و ابداً متوجه دو کبوتر عاشقِ غم‌ناکِ نشسته در کنج ِ دنج ِ کافه گودو در عصرگاهِ چهار‌شنبه‌ی هفته‌ی گذشته نشدید. هر چند خیلی تابلو بود که هی دست راست‌تان را پهن می‌کردید روی ارتفاع صورت‌تان تا کسی نشناسدتان. اصلِ غمناکی‌ی ما هم، همان سفارش ساده و…Continue reading یک نامه‌ی سرگشاده!

خُب، خُب، خب!

همیشه که همین‌طوری الله بختکی اتفاق نمی‌افتند. می‌شود گفت از پیش برآورد شده‌اند. «ملاقات‌های پُرمعنا» را می‌گویم. اصطلاح بهتری پیدا نکردم. یک مدت کوتاهی است، یعنی دقیقاً از اردیبهشت امسال که موقع برگشتن به تبریز، با سرویس ویژه سوار هواپیما شدم، دیگر عادت کرده‌ام و به قول معروف تنبل حسن شده‌ام و هی فرت و…Continue reading خُب، خُب، خب!

موتیفات رفیقانه

اول اینکه آنقدر بدمزه می‌شود وقتی از رفیق دلنوازی می‌شنوی که عزیز دوستی رفته است پیش خدا … آنقدر که تلخی‌اش می‌نشیند روی تمام مزه‌های زندگی‌ات … لیلا راست می‌گوید که ما خوب درک می‌کنیم بی‌پدری را … دوم اینکه هی زنگ زدم به انجمن ام.اس، هیشکی جواب نداد. هی زنگ زدم بیمارستان سینا، آخرش…Continue reading موتیفات رفیقانه