خانم آرایشگرم گفت دوست دارم بیایم پیش تو چون هر بار چیز جدیدی یاد میگیرم، گفت نمیدانم چرا خدا اینطوری خواسته ولی اگر بیمار نمیشدی حتماً به مقام بالایی میرسیدی. گفتم شام باشیم خدمتتان.
ماه: خرداد ۱۳۹۹
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست*
در یکی از دنیاهای موازی، خانه کوچک آفتابگیری دارم. با گلدانهای سرشار از طراوت شمعدانی و حسن یوسفی و بگونیا. به یاد کودکیام. هر روز میروم کنارشان و حرف میزنم و آب میدهم و مرتبشان میکنم. راه میروم هنوز و دامن پیلیسه بلند میپوشم و پایین بلوزم را میگذارم زیر کمر دامن. عصرهایی که…Continue reading تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست*
و آخر داستان را بلدم
آنجای داستانم که خدا میگوید طناب را ببُر! سه سال است اینجای داستانم…