خبر او ز کسی جستم و گفتا: دیدم سوخت از رشک دلم کاش نمیپرسیدم همایی
ماه: آبان ۱۳۹۶
چشمهایت
کاش شاعر بودم، شعر فکر میکردم. شعر دلتنگ میشدم. شعر راه میرفتم. شعر نفرین میکردم. شعر درد میکشیدم… کاش شاعر تو بودم. شعر تو را میسرودم.
بادمجان خوشهای
کتاب «کودک فلسطینی» از کتابهای کودکی من بود که اصلاً یادم نیست دادمش به سیب یا گم و گور شد. بادمجان کودک فلسطینی قصه شبیه همین بادمجان بود که سرباز اسرائیلی فکر میکند نارنجک است و اسلحهاش را میاندازد و فرار میکند. آخ یادش بخیر.
قاعده تصادف
۱.اینکه دوشنبهها هادی کوچولو میآید قوت قلب ما میشود خیلی تصادفی نیست که یاد آخرین دوشنبه تیر هشتاد و دو بیفتم، هست؟ ۲.هادی میگوید عمه «فروشنده» چطور فیلمی است؟ توی اینستاگرام خوانده چی نوشتهام رو دست میزند. میگوید ببینم؟ خبر دارم آنور آب محدودیت سنی داشته، به امیر میگویم، میگوید نمیفهمد که بگذار ببیند. گفتم…Continue reading قاعده تصادف
جمشید
میگوید «آدمها همیشه میگن دوست دارن با شأن و منزلت بمیرن.» با او موافقم؛ «یه بند این رو میگن.» «وقتی میگن شأن و منزلت، نود درصد اوقات دارن به از دست دادن کنترل ادرار و مدفوع فکر میکنن، ولی برای ماهایی که از همین حالا کنترل همهی اینها را از دست دادهایم شأن و منزلت…Continue reading جمشید
بگذر از این وهم غریب
دلم میخواهد یکی شانههایم را بگیرد و محکم تکانم بدهد که حواسم بیاید سر جایش. یا وسط هذیانگویی و سردرگمی شترق بخواباند توی گوشم. چرا رها نمیکنم؟ چرا اینقدر ضعیفم؟
هر چه میخواهی در این درگه بنال
درست وقتی حالم گرفته است و حوصله ندارم کندیکراش دو ساعت نامحدود بهم جان میدهد. درست مثل همین زندگی مزخرفی که درست وقتی میخواهی، وقتی با گریه وقت اذان التماس میکنی تمامش کند، زمینت میزند و در بدترین شرایط ممکن به طرزی معجزهآسا بیهیچ خطای حرکتی بلند میشوی و تازه جان میگیری که ببین! تو…Continue reading هر چه میخواهی در این درگه بنال