بعد به این فکر میکنم که چطور میشود در دوست داشتن غرقه شد. و [که] دلت تنگ نشود برای شب، برای ماه آبستن دردوارههای مسلم. برای اشکهایی که سرازیر میشوند بیپروا در من. در تو. در رنجهای بشر حتی. نگاه میکنم به درخت. پشت پنجره که پرده دارد. مثل تمام پردهها از تور. نور را…Continue reading درخت و اشک و پنجره
ماه: شهریور ۱۳۸۹
موتیفات شهریوری
۱. یکی از سرگرمیهای خانمها، علیالخصوص در همین ماه رمضان، زیر و رو کردن دانش آشپزیاشان است. اینکه سفرهاشان رنگینتر باشد و هر جایی که رفتند، غذا و دسر جدیدی را دیدند، یا با اتکا به فنون و رموز خانهداری، کاشف به عمل آورند که مواد اولیهاش چی بوده است؛ یا هم که به بهانهی…Continue reading موتیفات شهریوری
این روزهای من و تو
دوست دارم این روزها را. این ساعتهای کشدار را، این لحظههای وارونگی را. این گاه به گاه در خلسه فرو شدنها را، تصویرهای درخشانِ مه آلوده را. این روزها که زیباتر شدهام و سرزندهتر. که نیروی عظیم عشق را لمس میکنم که دارم برای تو، برای لحظههای دلنشین با تو بودن، ثانیه شماری میکنم را…Continue reading این روزهای من و تو
با جاهل و بیخرد درشتم/ با عاقل نرم و بردبارم*
همهاش میتواند یک خواب باشد. زندگیات میتواند یک رویای کوتاه سی ثانیهای باشد حتی. رویایی در بیداری شاید. آدمهایی که [با عناوین مختلف] در زندگیات بودهاند و هستند با تمام حرفها و اتفاقات و بازخوردهای همراه خود میتوانند در کسری از ثانیه مرور شوند. آنوقت تصور اینکه سی سال، سی تا سیصد و شصت و…Continue reading با جاهل و بیخرد درشتم/ با عاقل نرم و بردبارم*
روزها را بشمار!
خوب نشد. نه که نشسته باشم و کلی نقشه کشیده باشم و بعد نشده باشد، نه. یک طرحی بود و هوس کرده بودم یک طوری آن چشمهای سیاه مهربان را از شادمانی گِرد کنم. یعنی بشود که وقتی چشمهایت را باز کردی و هنوز منگ خوابی و در یک بیزمانی خاصی گیر کردهای و پلکههایت…Continue reading روزها را بشمار!
ادبیات علیه ادبیات
«پیاده راه افتادم. گفتم، بلدم. مگر نه اینجا متولد شده بودم. توی همان اتاق، شاید هم توی همان صندوقخانه، پشت به بارو؟ تمام مسیر را از کنار رودخانه رفتم. فاصله دو پل بیشه نبود. اما گاهی گندم و جوی کاشته بودند. بچهها هم شنا میکردند. گرداب بود. نرسیده به پل از سد کناره بالا آمدم.…Continue reading ادبیات علیه ادبیات
بوسه به بوسه جدایی را عقب انداختهام*
همهاش سر این است که موسیقی روح خلقت است. جانی که میتپد. اصل هستی است. موسیقی که باشد، من میشود نقاش باشم. قلمو دستم بگیرم و این بوم کوچولو را غرق زندگی کنم. روی انحنای مبهم و نرم گردن دختر برقصم. در کش و قوس دلنشین آبی که تا زانوان برهنهاش گردن میکشد. میتوانم رنگ…Continue reading بوسه به بوسه جدایی را عقب انداختهام*